- عضویت
- 16/7/18
- ارسال ها
- 1,274
- امتیاز واکنش
- 34,299
- امتیاز
- 443
- زمان حضور
- 9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خانم لطفا خريداتونو بذارين روي ميز.
صداي صندوقدار در گوشش زنگ زد، به آرامي سبد خريدش را خالي كرد، آن روز هم سعي كرده بود فقط به مقدار نيازش وسيله خريداري كند، تا هم بتواند كمي از پولش را پسانداز كند و هم اينكه اسراف نكرده باشد.
در تمام اين دو سالي كه ازدواج كرده بود هديهاي براي شوهرش ناصر نخريده بود، آنقدر درگير قسط، قرض و خانه خريدن شده بودند كه چيزي برايشان نميماند، بنابراين هديه او به ناصر فقط در حد چند شاخه گل رز سرخ بود و ديگر هيچ. آن موقع تصميم گرفته بود كه بلوز زيبايي را كه پشت ويترين ديده بود برايش بخرد.
- خانم، ميشه هفده هزار تومن.
پولهايش را شمرد و به صندوقدار داد. داشت وسايلش را جمع ميكرد كه دختربچهاي نظر او را جلب كرد. دخترك دست مادرش را ميكشيد و بيسكويتهاي رنگي توي قفسه را نشان ميداد. مادر و فرزند وضع مناسبي نداشتند، مادر دختربچه، بستهاي كبريت در دست داشت، كودكش را در آ*غو*ش گرفت و بـ*ـو*سيد، اما دخترك بـ*ـو*سه نميخواست دلش ميخواست از آن بيسكويتهاي رنگي داشته باشد، ناهيد از حركت لـ*ـبهاي مادر فهميد كه ميگويد: «حالا نه، بعدا ميخرم» دلش گرفت، ميخواست برود و چند تا از آن بيسكويتها براي دخترك بخرد، اما با خودش گفت: «شايد مادرش ناراحت شود.»
وسايلش را در دو كيسه آماده كرد، اما هنوز نگاهش و دلش پيش دخترك بود، ناگهان فكري به ذهنش رسيد، پنجشنبه بود بنابراين ميتوانست به نيت خيرات اموات از آن بيسكويتها به دخترك برساند. با عجله خودش را به قفسه بيسكويتها رساند و 15-10 تا از آن بيسكويتها را برداشت و دوباره در صف صندوق ايستاد، در دلش خدا خدا ميكرد به آنها برسد، صندوقدار، با تعجب نگاهش كرد، اما او فرصت نداشت توضيح دهد. بيسكويتها را در كيسه كوچكي ريخت، نگاه كرد، دخترك و مادرش آرامآرام از پلههاي فروشگاه پايين ميرفتند. ناهيد كيسه پر از بيسكويت را جلوي چند نفر گرفت و گفت: «خيراته.» با عجله خودش را به دخترك و مادرش رساند، نفس نفس ميزد، كيسه وسايلش را در يك دست محكم كرد و با دست ديگر بيسكويتها را تعارف كرد.«بفرماييد... خيراته...»
دخترك از خوشحالي صورتش گل انداخت و خنديد: «يكي از آن بيسكويتها را برداشت، يكي هم مادرش برداشت، دخترك سعي داشت بيسكويت را در مشت كوچكش پنهان كند، ناگهان مثل اينكه چيزي به ذهنش رسيده باشد گفت: «داداشي... داداشي هم ميخواد.»
ناهيد خنديد و گفت: «تو داداشي هم داري... خب بيا اينارو ببر با داداشي بخور.» دخترك دستش را دراز كرد، اما مادرش مانع شد و گفت: «نه خانم من نميخورم، واسه خودمو ميدم به برادرش» مينا گفت: «خانم... اينا خيراته... حالا چه بهتر كه بچهها بخورنش... عوضش شما هم فاتحه بخون... مطمئنم كه بهتر از اين نميشه.»
مادر قبول كرد و از ناهيد تشكر كرد. آن روز خيلي خوشحال بود... از اينكه توانسته بود قلب آن دختر كوچولو را پر از شادي كند؛ احساس رضايت ميكرد.
وقتي به خانه رسيد وسايلي را كه خريده بود؛ در جاي خودش گذاشت. بعد طبق معمول به طرف قلكش رفت تا دو هزار تومن ديگر در آن بگذارد. پولهايش را شمرد. 25 هزار تومن... تا 30 هزار تومان چيزي نمانده بود.آخرين روزهاي سرد زمستان و تا عيد نوروز چيزي نمانده بود، ناهيد دلش ميخواست كنار سفره هفتسين هديه ناصر را به او بدهد.
روزها ميگذشت و ناهيد هم مثل بيشتر خانمها خودش را براي استقبال از بهار آماده ميكرد، خانهتكاني و رسيدگي به كارهاي خانه و همچنين تدارك سفره هفتسين از جمله كارهايي بود كه او به خوبي از پَس همه آنها بر ميآمد.
پس از اينكه همه كارهايش تمام شد، يك روز صبح تصميم گرفت تا براي خريد آن بلوز به مغازه برود. هنوز از خم كوچه نگذشته بود كه كسي از پشت سر صدايش زد، خانم... ببخشيد! برگشت، براي لحظهاي بيحركت و بهتزده ماند، باورش نميشد؛ همان زني كه آن روز در فروشگاه ديده بود، آنجا بود، اما بدون دخترك.
ناهيد لبخند زد و گفت: «سلام... شما اينجا چه كار ميكنيد؟!»
زن لبخند تلخي زد و گفت: «سلام خانم... هنوز كه هيچ كاري پيدا نكردم...»
- منظورتون چيه؟! ... شما اينجا زندگي ميكنيد؟!
- بله خانم يه چهار ماهي ميشه... توي همين كوچه شما... توي زيرزمين اون خونه آجر سه سانتي...
ناهيد ميدانست زن كدام خانه را ميگويد؛ خانهاي قديمي با دري چوبي كه درست آخرين خانه در آن كوچه بنبست بود. گفت: «عجب... پس چطور من شما رو تا به حال اينجا نديدم...»
زن گفت: «ولي خانم من هميشه شمارو وقتي ميرفتيد بيرون و بر ميگشتيد ميديدم...»
- حالا... چه كاري از دست من بر ميياد.
زن آه سردي از اعماق وجود كشيد و گفت: «دو سال پيش شوهرم با هزار بدبختي و سختي يك كارگاه كوچيك توليدي راه انداخت... البته با شراكت دو نفر از دوستانش... بعد از يه مدت فهميدم كه اونا از سادگي شوهرم سوءاستفاده كردن و همه قراردادهاي خريد و چكها رو به نام اون صادر كردن... بعدش اوضاع بهم ريخت... طلبكارا رسيدن و همه دار و ندارمون رفت... ما مونديم و يه دست لباس تن خودمون و بچههامون...»
حالا شوهرم توي يه مغازه پادويي ميكنه، ما هم اومديم اينجا يه زيرزمين اجاره كرديم نشستيم...، الان كه شما رو ديدم گفتم بپرسم كه نميدونيد اينجا توي همسايهها كسي كارگر خونه ميخواد يا نه؟!
ناهيد، احساس خوبي نداشت، او از همسايهاش غافل بود كسي كه فقط سه خانه با او فاصله دارد... به آرامي گفت: «ميشه... يه سري بريم خونتون؟!...»
رنگ از چهره زن پريد با شرمندگي گفت: «آخه... اونجا لايق شما نيست.»
اين چه حرفيه... اگه ميشه بريم.
- زن به علامت رضايت سري تكان دادند و هر دو راه افتادند. وقتي زن درِ زيرزمين را باز كرد... بوي تند نَم به مشامش رسيد، دخترك آرام خوابيده بود... موكت نازكي تشكش بود و شَمَدِ نازكتري رو اندازش...
ناهيد آرام گفت: «اون يكي پسرتون كجاست؟»
- رفته مدرسه... اينجا قابل شما نيست، ولي بفرماييد بشينيد.
- نه... ممنون، بايد برم...
ناهيد از زن خداحافظي كرد... پايش براي خريد همراهي نميكرد، كليدش را از كيفش بيرون آورد و به خانه رفت.
وقتي ناصر آمد همه چيز را برايش تعريف كرد. ناصر هم ناراحت شد، به ناهيد گفت: «اتفاقا سرايدار ادارهمون ميخواد بره... ميرم اونجا صحبت ميكنم، اينا برن اونجا، هم شوهرش كارش معلوم ميشه و هم اينكه اجارهخونه ندارند.»
ناصر با مديرعامل اداره صحبت كرد و خيلي زود خانواده دخترك به خانه سرايداري اداره نقل مكان كردند. ناهيد با پولي كه پسانداز كرده بود كمي وسيله ابتدايي برايشان خريد.
آنها سال جديد را همراه دوستاني كه تازه پيدا كرده بودند، آغاز كردند و ناهيد باز هم اميدوار بود كه با پساندازش بتواند براي تولد ناصر كادو بخرد.
صداي صندوقدار در گوشش زنگ زد، به آرامي سبد خريدش را خالي كرد، آن روز هم سعي كرده بود فقط به مقدار نيازش وسيله خريداري كند، تا هم بتواند كمي از پولش را پسانداز كند و هم اينكه اسراف نكرده باشد.
در تمام اين دو سالي كه ازدواج كرده بود هديهاي براي شوهرش ناصر نخريده بود، آنقدر درگير قسط، قرض و خانه خريدن شده بودند كه چيزي برايشان نميماند، بنابراين هديه او به ناصر فقط در حد چند شاخه گل رز سرخ بود و ديگر هيچ. آن موقع تصميم گرفته بود كه بلوز زيبايي را كه پشت ويترين ديده بود برايش بخرد.
- خانم، ميشه هفده هزار تومن.
پولهايش را شمرد و به صندوقدار داد. داشت وسايلش را جمع ميكرد كه دختربچهاي نظر او را جلب كرد. دخترك دست مادرش را ميكشيد و بيسكويتهاي رنگي توي قفسه را نشان ميداد. مادر و فرزند وضع مناسبي نداشتند، مادر دختربچه، بستهاي كبريت در دست داشت، كودكش را در آ*غو*ش گرفت و بـ*ـو*سيد، اما دخترك بـ*ـو*سه نميخواست دلش ميخواست از آن بيسكويتهاي رنگي داشته باشد، ناهيد از حركت لـ*ـبهاي مادر فهميد كه ميگويد: «حالا نه، بعدا ميخرم» دلش گرفت، ميخواست برود و چند تا از آن بيسكويتها براي دخترك بخرد، اما با خودش گفت: «شايد مادرش ناراحت شود.»
وسايلش را در دو كيسه آماده كرد، اما هنوز نگاهش و دلش پيش دخترك بود، ناگهان فكري به ذهنش رسيد، پنجشنبه بود بنابراين ميتوانست به نيت خيرات اموات از آن بيسكويتها به دخترك برساند. با عجله خودش را به قفسه بيسكويتها رساند و 15-10 تا از آن بيسكويتها را برداشت و دوباره در صف صندوق ايستاد، در دلش خدا خدا ميكرد به آنها برسد، صندوقدار، با تعجب نگاهش كرد، اما او فرصت نداشت توضيح دهد. بيسكويتها را در كيسه كوچكي ريخت، نگاه كرد، دخترك و مادرش آرامآرام از پلههاي فروشگاه پايين ميرفتند. ناهيد كيسه پر از بيسكويت را جلوي چند نفر گرفت و گفت: «خيراته.» با عجله خودش را به دخترك و مادرش رساند، نفس نفس ميزد، كيسه وسايلش را در يك دست محكم كرد و با دست ديگر بيسكويتها را تعارف كرد.«بفرماييد... خيراته...»
دخترك از خوشحالي صورتش گل انداخت و خنديد: «يكي از آن بيسكويتها را برداشت، يكي هم مادرش برداشت، دخترك سعي داشت بيسكويت را در مشت كوچكش پنهان كند، ناگهان مثل اينكه چيزي به ذهنش رسيده باشد گفت: «داداشي... داداشي هم ميخواد.»
ناهيد خنديد و گفت: «تو داداشي هم داري... خب بيا اينارو ببر با داداشي بخور.» دخترك دستش را دراز كرد، اما مادرش مانع شد و گفت: «نه خانم من نميخورم، واسه خودمو ميدم به برادرش» مينا گفت: «خانم... اينا خيراته... حالا چه بهتر كه بچهها بخورنش... عوضش شما هم فاتحه بخون... مطمئنم كه بهتر از اين نميشه.»
مادر قبول كرد و از ناهيد تشكر كرد. آن روز خيلي خوشحال بود... از اينكه توانسته بود قلب آن دختر كوچولو را پر از شادي كند؛ احساس رضايت ميكرد.
وقتي به خانه رسيد وسايلي را كه خريده بود؛ در جاي خودش گذاشت. بعد طبق معمول به طرف قلكش رفت تا دو هزار تومن ديگر در آن بگذارد. پولهايش را شمرد. 25 هزار تومن... تا 30 هزار تومان چيزي نمانده بود.آخرين روزهاي سرد زمستان و تا عيد نوروز چيزي نمانده بود، ناهيد دلش ميخواست كنار سفره هفتسين هديه ناصر را به او بدهد.
روزها ميگذشت و ناهيد هم مثل بيشتر خانمها خودش را براي استقبال از بهار آماده ميكرد، خانهتكاني و رسيدگي به كارهاي خانه و همچنين تدارك سفره هفتسين از جمله كارهايي بود كه او به خوبي از پَس همه آنها بر ميآمد.
پس از اينكه همه كارهايش تمام شد، يك روز صبح تصميم گرفت تا براي خريد آن بلوز به مغازه برود. هنوز از خم كوچه نگذشته بود كه كسي از پشت سر صدايش زد، خانم... ببخشيد! برگشت، براي لحظهاي بيحركت و بهتزده ماند، باورش نميشد؛ همان زني كه آن روز در فروشگاه ديده بود، آنجا بود، اما بدون دخترك.
ناهيد لبخند زد و گفت: «سلام... شما اينجا چه كار ميكنيد؟!»
زن لبخند تلخي زد و گفت: «سلام خانم... هنوز كه هيچ كاري پيدا نكردم...»
- منظورتون چيه؟! ... شما اينجا زندگي ميكنيد؟!
- بله خانم يه چهار ماهي ميشه... توي همين كوچه شما... توي زيرزمين اون خونه آجر سه سانتي...
ناهيد ميدانست زن كدام خانه را ميگويد؛ خانهاي قديمي با دري چوبي كه درست آخرين خانه در آن كوچه بنبست بود. گفت: «عجب... پس چطور من شما رو تا به حال اينجا نديدم...»
زن گفت: «ولي خانم من هميشه شمارو وقتي ميرفتيد بيرون و بر ميگشتيد ميديدم...»
- حالا... چه كاري از دست من بر ميياد.
زن آه سردي از اعماق وجود كشيد و گفت: «دو سال پيش شوهرم با هزار بدبختي و سختي يك كارگاه كوچيك توليدي راه انداخت... البته با شراكت دو نفر از دوستانش... بعد از يه مدت فهميدم كه اونا از سادگي شوهرم سوءاستفاده كردن و همه قراردادهاي خريد و چكها رو به نام اون صادر كردن... بعدش اوضاع بهم ريخت... طلبكارا رسيدن و همه دار و ندارمون رفت... ما مونديم و يه دست لباس تن خودمون و بچههامون...»
حالا شوهرم توي يه مغازه پادويي ميكنه، ما هم اومديم اينجا يه زيرزمين اجاره كرديم نشستيم...، الان كه شما رو ديدم گفتم بپرسم كه نميدونيد اينجا توي همسايهها كسي كارگر خونه ميخواد يا نه؟!
ناهيد، احساس خوبي نداشت، او از همسايهاش غافل بود كسي كه فقط سه خانه با او فاصله دارد... به آرامي گفت: «ميشه... يه سري بريم خونتون؟!...»
رنگ از چهره زن پريد با شرمندگي گفت: «آخه... اونجا لايق شما نيست.»
اين چه حرفيه... اگه ميشه بريم.
- زن به علامت رضايت سري تكان دادند و هر دو راه افتادند. وقتي زن درِ زيرزمين را باز كرد... بوي تند نَم به مشامش رسيد، دخترك آرام خوابيده بود... موكت نازكي تشكش بود و شَمَدِ نازكتري رو اندازش...
ناهيد آرام گفت: «اون يكي پسرتون كجاست؟»
- رفته مدرسه... اينجا قابل شما نيست، ولي بفرماييد بشينيد.
- نه... ممنون، بايد برم...
ناهيد از زن خداحافظي كرد... پايش براي خريد همراهي نميكرد، كليدش را از كيفش بيرون آورد و به خانه رفت.
وقتي ناصر آمد همه چيز را برايش تعريف كرد. ناصر هم ناراحت شد، به ناهيد گفت: «اتفاقا سرايدار ادارهمون ميخواد بره... ميرم اونجا صحبت ميكنم، اينا برن اونجا، هم شوهرش كارش معلوم ميشه و هم اينكه اجارهخونه ندارند.»
ناصر با مديرعامل اداره صحبت كرد و خيلي زود خانواده دخترك به خانه سرايداري اداره نقل مكان كردند. ناهيد با پولي كه پسانداز كرده بود كمي وسيله ابتدايي برايشان خريد.
آنها سال جديد را همراه دوستاني كه تازه پيدا كرده بودند، آغاز كردند و ناهيد باز هم اميدوار بود كه با پساندازش بتواند براي تولد ناصر كادو بخرد.
هــديه سـال نــو
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com