
- عضویت
- 22/8/19
- ارسال ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 400
- امتیاز
- 183
- زمان حضور
- 1 روز 8 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان بیژن و منیژه...
دوران پادشاهي کيکاووس ، شاه خودکامه ي ايران زمين به پايان رسيده است و اکنون کيخسرو ، فرزند سياوش بر تـ*ـخت سلطنت تکيه زده.کيخسرو پادشاهي دادگستر، رعيت نواز و مهربان است.
يکي از روزهاي ارديبهشت به فرمان کيخسرو مجلسي ترتيب داده شد تا مردم رو در رو شکايت ها و صحبت هايشان را با پادشاه در ميان بگذارند. گيو و پسرش بيژن ، گودرز، گرگين و پهلوانان ديگر نيز حضور داشتند. يکي از شکايت ها مربوط به پيرمردي از آرمانيان بود .آرمانيان در اطراف مرز شمالي ايران و توران زندگي مي کردند. پيرمرد از وضع نابه سامان آن جا و حمله هاي رعدآسا و ويرانگر گرازان وحشي و حيوانات ديگر به مردم و مزارع شان سخن گفت.کيخسرو خشمگينانه به گرگين نگاه انداخت ؛ چون او مسئول رسيدگي به مرزها بود و پول هاي گزاف به بهانه ي اين امر از پادشاه مي گرفت. سکوت بر مجلس حاکم شد.همه ي سپهسالاران سر به زير افکندند. ناگهان بيژن، جوان شيرمرد ايراني برخاست و گفت:« پادشاها! اگر اجازه بفرماييد به آرمان زمين مي روم و نسل خوکان ديو صفت را بر مي اندازم.»همه به ويژه "رُستم "به اين جوان علاقه مند بودند. شاه انديشيد و تصميم گرفت.
بيژن و گرگين اين کار را به گردن گرفتند.گرگين مردي کارکشته ، نيرنگ باز و بلدِ راه بود؛ ولي بيژن، جواني جوياي نام و کم تجربه.گرگين به آبروي از دست رفته اش مي انديشيد.آن ها پس از چهل شبانه روز به مرز ايران و توران رسيدند.سواراني نيز از پشتشان راهي شده بودند.
شب بود. گرگين خوش حال بود و مي پنداشت که بيژن جانش را خواهد باخت. در اين صورت کسي نبود که خبر نامردي گرگين را به شاه برساند.وي از رو در رويي کنار کشيد و خود را گم و گور کرد.بيژن يک تنه به ستيز با گرازان وحشي پرداخت و بيش تر آن ها را از پاي درآورد.گرگين پيروزي بيژن را باور نمي کرد. باز به راه افتادند.گرگين پيشنهاد داد که از فرصت بهره ببرند و از باغ منيژه ، دختر افراسياب پنهاني ديدن کنند. جوان کم تجربه کنجکاو شد و پذيرفت. به جلوي باغ رسيدند.نگهبانان مانع شدند.گرگين گفت که پدر و پسري مسافر و راه گم کرده اند و کمک مي خواهند.آن ها اتاقي به مهمانان دادند تا استراحت کنند. شب صداي ساز و آواز شنيده مي شد.گرگين ، بيژن را تحريک نمود که مخفيانه به مجلس آن ها نگاه کند؛ ولي در دل به بيژن خنديد و با خود گفت: « خورشيد و ماه هم حقّ ورود به مجلس دختر افراسياب را ندارند چه رسد به بيژن ! کار او تمام است.» گرگين در حالي که بيژن پشت درختي پنهان شده بود از ديوار باغ گريخت. بيژن هم چنان دزدانه به بزمگاه منيژه مي نگريست.منيژه حضور ناشناس را حس کرد. آخر چه کسي توانسته بود اين قدر گستاخانه به محفل زنان دربار نزديک شود؟ با دايه اش به سوي درخت رفت و بيژن را ديد.گفت :« اي جوان دلاور !تو کيستي؟»بيژن نامش را گفت و افزود که براي تجارت به توران زمين آمده است.منيژه وي را مي شناخت و دستمالي را به بيژن نشان داد که تصوير بيژن روي آن کشيده شده بود.سپس به بيژن گفت: « همراهت گرگين به تو خيانت کرده و گريخته است.»از آن پس بيژن و منيژه شيفته ي هم شدند.
دوران پادشاهي کيکاووس ، شاه خودکامه ي ايران زمين به پايان رسيده است و اکنون کيخسرو ، فرزند سياوش بر تـ*ـخت سلطنت تکيه زده.کيخسرو پادشاهي دادگستر، رعيت نواز و مهربان است.
يکي از روزهاي ارديبهشت به فرمان کيخسرو مجلسي ترتيب داده شد تا مردم رو در رو شکايت ها و صحبت هايشان را با پادشاه در ميان بگذارند. گيو و پسرش بيژن ، گودرز، گرگين و پهلوانان ديگر نيز حضور داشتند. يکي از شکايت ها مربوط به پيرمردي از آرمانيان بود .آرمانيان در اطراف مرز شمالي ايران و توران زندگي مي کردند. پيرمرد از وضع نابه سامان آن جا و حمله هاي رعدآسا و ويرانگر گرازان وحشي و حيوانات ديگر به مردم و مزارع شان سخن گفت.کيخسرو خشمگينانه به گرگين نگاه انداخت ؛ چون او مسئول رسيدگي به مرزها بود و پول هاي گزاف به بهانه ي اين امر از پادشاه مي گرفت. سکوت بر مجلس حاکم شد.همه ي سپهسالاران سر به زير افکندند. ناگهان بيژن، جوان شيرمرد ايراني برخاست و گفت:« پادشاها! اگر اجازه بفرماييد به آرمان زمين مي روم و نسل خوکان ديو صفت را بر مي اندازم.»همه به ويژه "رُستم "به اين جوان علاقه مند بودند. شاه انديشيد و تصميم گرفت.
بيژن و گرگين اين کار را به گردن گرفتند.گرگين مردي کارکشته ، نيرنگ باز و بلدِ راه بود؛ ولي بيژن، جواني جوياي نام و کم تجربه.گرگين به آبروي از دست رفته اش مي انديشيد.آن ها پس از چهل شبانه روز به مرز ايران و توران رسيدند.سواراني نيز از پشتشان راهي شده بودند.
شب بود. گرگين خوش حال بود و مي پنداشت که بيژن جانش را خواهد باخت. در اين صورت کسي نبود که خبر نامردي گرگين را به شاه برساند.وي از رو در رويي کنار کشيد و خود را گم و گور کرد.بيژن يک تنه به ستيز با گرازان وحشي پرداخت و بيش تر آن ها را از پاي درآورد.گرگين پيروزي بيژن را باور نمي کرد. باز به راه افتادند.گرگين پيشنهاد داد که از فرصت بهره ببرند و از باغ منيژه ، دختر افراسياب پنهاني ديدن کنند. جوان کم تجربه کنجکاو شد و پذيرفت. به جلوي باغ رسيدند.نگهبانان مانع شدند.گرگين گفت که پدر و پسري مسافر و راه گم کرده اند و کمک مي خواهند.آن ها اتاقي به مهمانان دادند تا استراحت کنند. شب صداي ساز و آواز شنيده مي شد.گرگين ، بيژن را تحريک نمود که مخفيانه به مجلس آن ها نگاه کند؛ ولي در دل به بيژن خنديد و با خود گفت: « خورشيد و ماه هم حقّ ورود به مجلس دختر افراسياب را ندارند چه رسد به بيژن ! کار او تمام است.» گرگين در حالي که بيژن پشت درختي پنهان شده بود از ديوار باغ گريخت. بيژن هم چنان دزدانه به بزمگاه منيژه مي نگريست.منيژه حضور ناشناس را حس کرد. آخر چه کسي توانسته بود اين قدر گستاخانه به محفل زنان دربار نزديک شود؟ با دايه اش به سوي درخت رفت و بيژن را ديد.گفت :« اي جوان دلاور !تو کيستي؟»بيژن نامش را گفت و افزود که براي تجارت به توران زمين آمده است.منيژه وي را مي شناخت و دستمالي را به بيژن نشان داد که تصوير بيژن روي آن کشيده شده بود.سپس به بيژن گفت: « همراهت گرگين به تو خيانت کرده و گريخته است.»از آن پس بيژن و منيژه شيفته ي هم شدند.
بیژن و منیژه

رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
