خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

دیدگاه تون در مورد رمان؟

  • عالی:)

  • خوب:|

  • بد:/


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع


به نام خدا

نام رمان: پریزاد خون
نام نویسنده: haniye anoosha کاربر انجمن رمان98
ژانر: فانتزی
ناظر: -FãTéMęH-


خلاصه:
سپیتا زندگی خوب و آرومی داشت. ولی همه چی از تولد نوزده سالگیش شروع شد.
وقتی ناخواسته به دنیایی رفت که هیچوقت در تصوراتش نمی گنجید و رازی کشف کرد که زندگیش تغییر داد، رازی به معنی...


در حال تایپ رمان پریزاد خون | haniye anoosha کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، Meysa و 23 نفر دیگر

haniye anoosha

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/19
ارسال ها
940
امتیاز واکنش
2,339
امتیاز
248
زمان حضور
5 روز 6 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 1
نفس، نفس زنان از خواب بیدار شدم، چشمم به تاریک ترین قسمت اتاق خیره موند، سایه یک ادم!
و در عرض چند ثانیه هیچی اونجا نبود.
بدنم از ترس می لرزید، ترسیده به جای خالی اون سایه خیره شده بودم.
مامان و بابا نگران وارد اتاق شدن، بابا دستاشو دورم گره کرد تا از شدت لرزشم کم بشه.
_ ب…ا با اونجا.
و با انگشت به جای خالی سایه اشاره کردم.
مامان و بابا نگاهی به هم کردن و مامان خیلی آروم و اشاره کنان به من در گوش بابا چیزی گفت، احتمالا اونا هم فکر می کنن من توهم میزنم؛ بابا لیوان آب از دست مامان گرفت و روبه من گفت:
_ بیا دخترم این لیوان آب بگیر.
دستای لرزونم بردم جلو و لیوان آب رو گرفتم و آب به گلوی خشکم رسوندم.
هنوز دست هام میلرزید، لیوان به مامان دادم.
_ مامان مرسی، شما برید بخوابید من خوبم.
_ نه دخترم من همینجا میشینم تو بخواب.
_ نه مامان واقعا حالم خوبه تو و بابا برید بخوابید.
_ باشه عزیزم تو راحت بخواب منم میرم بخوابم.
_ باشه.
مامان و بابا از اتاق بیرون رفتن.
و منم با فکر کردن به اون سایه دوباره همون سردرد همیشگی گرفتم، زیر پتو رفتم و چشم هام بستم.
مهم نیست که همه فکر می‌کنن من توهم میزنم، ولی من اون سایه می بینم مطمئنم.
سعی کردم ذهنم رو خالی از هر چیزی کنم. و دیگه به اون سایه عجیب فکر نکنم.
و طولی نکشید که درعالم بی خبری فرو رفتم…
***
صبح با نور خورشید بیدار شدم.
سردرم خوب شده بود و کمی از بی حالی در اومده بودم. بلند شدم و دستشویی رفتم، دست و صورتم شستم و از اتاق اومدم بیرون، مامان تو آشپزخونه بود.
_ سلام مامان.
_ سلام دخترم بیا بشین برات چای ریختم.
_ چشم.
نشستم پشت میز وچایم بر داشتم و شروع کردم به خوردن.
_ دخترم، برو بیرون تا یکم حال و حوات عوض بشه.
_ بله خودم تو فکرش بودم با النا میرم بیرون؛ لیوان روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم.
_ مامان، پس من دیگه برم زنگ بزنم به النا.
_ باشه عزیزم فقط تاساعت 7 برگردید خونه.
_ چشم مامان.
گوشیم برداشتم و شماره النا رو گرفتم.
_ بله بفرمایید؟
_ سلام، النا میای امروز بریم بیرون.
_ سلام سپیتا تویی، یکم آرومتر حرف بزن.
_ میای یا نه؟
_ باشه بریم بیرون، منم حوصله ام سررفته بود.
_ النا پس من نیم ساعت دیگه دم درم.
_ باشه.
رفتم تو اتاقم و حاضر شدم. سویچ از روی میز عسلی برداشتم و از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم.
***

روبه روی خونه ی النا اینا پارک کردم؛ تا بیاد بیرون، اطراف نگاه می کردم.
از گوشه چشمم حرکت سایه ای رو دیدم دقیق تر نگاه کردم ولی هیچی اونجا نبود، مثل همیشه ناپدید شده بود!
سعی کردم بعدا راجع بهش فکر کنم؛ و به النا که از خونه میومد بیرون نگاه کردم؛ اومد و سوارشد.
_ خب النا خانوم کجا بریم.
دستاش کوبید به هم و خیلی پر انرژی
گفت_خب معلومه دیگه بریم شهربازی و ناهار همونجا بخوریم؛ بعدم بریم پاساژ.
_ باشه.
***

_ خب دیگه ساعت 7 النا بیا بریم خونه ما.
_ نه مرسی خونه ی خودمون میرم.
راه افتادم و گفتم:
_ باشه هرجور مایلی.


در حال تایپ رمان پریزاد خون | haniye anoosha کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، Meysa و 24 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا