خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرکه با بلا پنجه می کند

پنجه های خود رنجه می کند



دست کی برد ناتوان اگر

پنجه با قوی پنجه می کند؟



باز دیو شب شد بلای من

باز وای دل باز وای من



باز یک جهان ظلمت و بلا

خیمه می زند در سرای من



در سکوت شب اوفتد به هم

های و هوی دل هوی و های من



ناله می کنم من برای دل

نوحه می کند دل برای من



شب رسید و من باز در تبم

می رسد ز ره رنج هر شبم



جوش می زند چشمه ی غمم

شعله می کشد آتش تبم



باز گرگ غم روبروی من

پنجه می زند در گلوی من



شحنه ی بلا پیش چشم من

سنگ می زند بر سبوی من



آمد از درم میهمان غم

باز من شدم میزبان غم



هرکه غم همی جستجو کند

گو بجوید از من نشان غم



آتش افکند غم به جان من

آتش افکنم من به جان غم



در دل بلا خانه می کنم

کارهای دیوانه می کنم



در دهان غم دست می برم

زلف شیر را شانه می کنم



باز مرغ شب وای می کند

هوی می کند های می کند



درد می برد ناله می کشد

بانگ می زند وای می کند



رنج کهنه تکرار می کند

شور تازه برپای می کند



شرح عشق جانسوز می دهد

یاد یار خودرای می کند



دود سـ*ـینه در دیده می زند

خون دیده در نای می کند



یاد رنج سی ساله می کنم

آه می کشم ناله می کنم



روی آسمان پرده می کشم

مه نهفته در هاله می کنم



خون دیده بر روی می زنم

شنبلید را لاله می کنم



هرکه با بلا پنجه می کند

پنجه های خود رنجه می کند



دست کی برد ناتوان اگر

پنجه با قوی پنجه می کند؟



دیده بر رخم آب می زند

گریه ام ره خواب می زند



اشک گویدم با شب سیه

صبر کن که مهتاب می زند

(استاد مصفا)


اشعار مظاهر مصفا

 

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
مه و سالها هرچه بر ما گذشت

طرب کاه و اندوه افزا گذشت



شب و روزها از پی یکدگر

امید افکن و عمر فرسا گذشت



مه و سال با ای فسوسا رسید

شب و روز با ای دریغا گذشت



رسید از غم و درد جانم به لـ*ـب

به من لحظه و ساعتی تا گذشت



غم هستی من- که جز غم نداشت

شتابان رسید و شکیبا گذشت



اگر بود شادی- که هرگز نبود

چو برق آمد و برق آسا گذشت



چه حاصل ز دیروز و امروز من

که این هر دو در فکر فردا گذشت



نداند کسی جز من و روز و شب

که بر من چه روز و چه شبها گذشت



به شبهای عمرم که از دیرباز

به یاد تو ای ماه سیما گذشت



ز خود پرسم آیا سپیده دمید

شب هجر باقی بود یا گذشت



به خود گویم از بهر تسکین درد

اگرچند درد از مداوا گذشت



مخور غم که گویا سپیده دمید

شب تیرۀ هجر گویا گذشت



مخور غم که این زندگی هرچه بود

بد و خوب یا زشت و زیبا گذشت



بلی عمر من روز و شب سال و ماه

بسی سخت بگذشت اما گذشت



گذشتم ز هستی که در روزگار

توان رستن از هر غمی با گذشت



ز مهر تن توبه سوز تو نیز

گذشتیم و شوق تمنا گذشت



تواند کشد دست از ناکسی

کسی کز سر جمله دنیا گذشت



ستم هرچه کردی و خواهی بکن

ز تو ما گذشتیم و از ما گذشت



ولی از تو می پرسم ای سنگدل

که از تو خدا خواهد آیا گذشت؟

(استاد مصفا)


اشعار مظاهر مصفا

 

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم بستهٔ مهر دلبند نیست

ز دیدار دلبند خرسند نیست



به مهر تو سوگند ای سست مهر

اگرچه دگر جای سوگند نیست



چو بشکسته یی آخرین عهد من

دگر با توام رای پیوند نیست



بلی آنکه صد بار پیمان شکست

بدو عهد بستن خوشایند نیست



تو را آزمودیم ما بارها

به کار تو جز ریب و ترفند نیست



به دل تا فریبیت صورت نبست

به لبهات نقشی ز لبخند نیست



تو مردم فریبی نیی مهربان

دل تو به مهر کسی بند نیست



سزاوار دست سلیمانیم

نگینی که دیوان ربودند نیست



گوزنی که روبه به چنگ آورد

پسندیدهٔ شیر ارغند نیست



به سویم دگر تیر عشوه مبار

که بر تن ز صبرم کژآغند نیست



دل خستهٔ آرزومند من

که دیگر تو را آرزومند نیست



گسسته ست زنجیر امید و بیش

به دام هوای تو پابند نیست



در خانهٔ دل بسی کوفتم

که جویم تو را لیک گفتند نیست

(استاد مصفا)


اشعار مظاهر مصفا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,858
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
ناقه گرید بار گرید در فراق یار گريد
دشت گريد خار گريد در فراق یار گريد

رعد غرّد رود پیچد عود سوزد نای نالد
چنگ موید تار گرید در فراق یار گريد

ژاله بر گلبرگ لاله لاله در خون پیاله
ابر در گلزار گرید در فراق یار گرید

موج در دامان ساحل سرو پا درمانده در گل
بر لـ*ـب جوبار گرید در فراق یار گرید

گه به داغ و درد یاران گه به یاد سر به‌ داران
دار گرید یار گرید در فراق یار گرید

آشکارا و نهفته یارِ سرّ یار گفته
بر فراز دار گرید در فراق یار گرید

آه سوزد زار سوزد ناله نالد زار نالد
گریه گرید زار گرید در فراق یار گرید

ماه از دل خون فشاند مهر بر سر دست کوبد
ثابت و سیّار گرید در فراق یار گرید

ز آتش غم مرد سوزد جان غم‌پرورد سوزد
ديده‌ی خون‌بار گريد در فراق يار گريد

حسرتم بسیار خیزد سـ*ـینه‌ام بسیار سوزد
دیده‌ام بسیار گرید در فراق یار گرید

آسمانه آستانه از بُنِ بنیادِ خانه
تا سرِ دیوار گرید در فراق یار گرید

گر بخندد گر بگرید سرخوش و هشیار این زمان هم...
سرخوش هم هشیار گرید در فراق یار گرید

هم چمانه هم چمانی هم نوشیدنی و هم خم و خم...
خانه و خمّار گرید در فراق یار گرید

چون بتابی موی مشکین مشک خونین نافه‌ی چین
آهوی تاتار گرید در فراق یار گرید


اشعار مظاهر مصفا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,858
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
هر رنج که می‌رسد ز راهم
یاد پدرم به دل درآید
چون یاد کنم از آن جوانمرد
دود جگرم به سر برآید

درویش بلندهمّتی بود
بابا در عین تنگ‌دستی
افسوس که داشت در جوانی
درویشی با هواپرستی

هم‌تایش در سلامت نفس
نه هیچ شنیده‌ام نه دیده
چون او به مروّت و به مردی
دیری‌ست که دیده‌ام ندیده

می‌گفت مزن هگرز کس را
گر زآنکه قوی‌ست یا که سست است
لیکن شه اگر تپانچه‌ات زد
گر پس‌ زنی‌اش نسب درست است

هرگز مده بـ*ـو*سه دست مخلوق
گر زآنکه امیر یا که شاه است
جز بندگی خدای یکتا
شرک است که بدترین گنـ*ـاه است

دیدم که به‌دست خویش برداشت
از دزد سرای خویشتن بند
انگور و نبات و چای دادش
با بـ*ـو*سه و مهربانی و پند

زنبور درشت بی‌مروّت
یک روز نشست روی دستش
می‌خواستمش زدن بنگذاشت
با تیرِ نگاه نیش بستش

جان‌داری را نکرد بی‌جان
آزرده نکرد ماکیانی
موری بنبرد از او گزندی
ماری بندید از او زیانی

در رنج نشد از او ملیچی
آزار ندید از او چغوکی
آواره نکرد لاک‌پشتی
دشوار نساخت کار غوکی

با مهمان سخت مهربان بود
بی‌مهمان روز و شب بنگذاشت
هر جا به همه کسی صلا گفت
هر وقت اگر نداشت یا داشت

با بیوه‌زنان و با یتیمان
بسیار کریم و مهربان بود
مولای علی علیش مولا
مولاصفتی درین زمان بود

مردی ز تبار اهل دردان
تن‌گوهر گوهری نژاده
آزاده دلیر دست‌و‌دل‌باز
پاکیزه‌حسب بزرگ‌زاده

هم در همه‌ حال رویِ خندان
هم در همه وقت خوی خوش داشت
بالای بلند و چشم جذّاب
صوت خوش و روی و موی خوش داشت

از ناله‌ی مثنویش گه‌گاه
می‌سوخت چو نای بندبندم
گه‌گاه ز شعر ناب حافظ
در آتش و آب می‌فگندم

هر بار که راه فهلوی زد
بنیاد مرا ز جای برکند
از سوخته‌ی ستیغ الوند
آتش به دل و به جانم افگند

از ذکر علی‌علیش گاهی
کاشانه به شور و حال می‌رفت
در خانه سرور و سور می‌ریخت
از خانه غم و ملال می‌رفت

دانای کتاب بود و تأویل
قرآن به تمام داشت در یاد
آن نخل مروّت و فتوّت
بی‌گاه شکست زود افتاد

امروز که هفده هژده سال است
آن سرور مهربان گذشته‌ست
رفته ز نظر نرفته از دل
برجاست غمش زمان گذشته‌ست

هر بار می‌آمدی به یادش
در من غم‌گین نگاه می‌کرد
با یاد توام چو دوست می‌داشت
گه با توام اشتباه می‌کرد...


اشعار مظاهر مصفا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,858
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
ایران‌زمین به ماه محرّم چو کربلاست
سرتاسر وطن همه در کرب و در بلاست

از دوردستِ بحر خزر تا خلیج فارس
فریاد سوگواران پیچیده در فضاست

از هیرمندِ غمزده تا دجله‌ی غریب
از یاحسینِ خلق عزادار غم‌فزاست

چندین علامت و عَلَم و نخل و توغ بین
گردان به کوی و برزن هر شهر و روستاست

در بقعه‌ی کریمه‌ی موسا به قم فغان
آشوب و شور و ولوله در مشهدِ رضاست

پیر و جوان و عارف و عامی به زاری‌اند
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست

در دیر و خانقاه و کلیسا و در کنشت
هر جا روی مصیبت فرزند مرتضاست

پیر مغان به دیر مغان بهر می‌کشان
با ذکر یاحسین به صد نوحه و نواست

خون حسین آتش جاوید موبد است
موبد درین مصیبتِ خون مرثیت‌سراست

دارد ز یادگارِ زریران ترنّمی
زاری‌کنان به یاد شهیدان کربلاست

«کیخسروِ سیاوشِ کاووسِ کیقباد»
داغ از سرودِ سوک سیاوش درین عزاست

خون گرید از دو دیده که فرزند مرتضا
ای اهل حق حقیقت جام جهان‌نماست

زین پیرِ سبزخیمه‌ی فرزندکش سپهر
سهرابِ کربلا به یمِ خون در آشناست

چرخ کبود جامه‌ی جادو چو بیدرفش
زوبین پیِ زریرکشی ساخته چراست

گویی به خونِ سرخ شهیدان بی‌گنـ*ـاه
از دیرگاه گردشِ این سبز آسیاست

آن لعلِ لـ*ـب که عاقبت از تشنگی شکست
آخر نه بـ*ـو*سه‌گاه لـ*ـبِ لعلِ مصطفاست

صد چون قیام بابک و یعقوب و مازیار
مُلهم ز خون پاک شهیدان بی‌ریاست

بومسلمی درست شد از مسلم عقیل
حرّی ز استقامت حُر آمده‌ست راست

حبّ از حبیب و عشق ز عبّاس شد قویم
آزادگی ز سرور آرادگان به‌پاست

رادی ز رادمردی رادان کربلا
مردانگی ز مردی مردان حق به‌جاست

در راهِ حق فضیلت بوالفضل کن قیاس
جان داد بی‌امان و امان‌نامه می‌نخواست

بر جسمِ زخم‌ناک علی‌اکبر حسین
هر زخم را تبسّمی از شادی لقاست

بر کف زبورِ آل محمد به آه و درد
سجّادِ خسته بر سر سجّاده‌ی دعاست

قاسم قسیم قسمتِ صدق و صفا به شوق
بر کف گرفته جامِ شهادت چو مجتباست

قارب قریبِ قربِ ولایت ازین هوا
منجح نجيح قربت مولا ازين ولاست

عابس فکند خود و زره کند و حرب کرد
در عشقِ دوست بی سر و بی تن شدن سزاست

حنظل به کامِ حنظله شد شربت نبات
از علقمه چه غم که به جز حنظلی نخاست

مولای این ولی است سلیمان درین قتال
سربازِ این شهنشه سلمان درین وغاست

این جا خدیو ملکِ عجم تالی گدا
اینجا گدای راه‌نشین چندِ پادشاست

گر تو گدای آبِ بقا چون سکندری
با پادشاهِ تشنه‌لبان چشمه‌ی بقاست

زر کن مسِ وجود ازین خاکِ خون‌سرشت
بهر مسِ وجودِ تو این خاک کیمیاست

شد دستگیر این همه از پافتادگان
دستی که در وفای حسين از بدن جداست

خیزد به پای مردی از دست‌رفتگان
پایی که زخم‌خورده‌ی پیکان اشقیاست

ذبحِ عظیم فدیه‌ی پیر مغان حسین
معنای آن نداست که با شیخ انبیاست

بشنو درای قافله بانگِ رحیل زد
يا ناقتی سرای طرمّاح با حُداست

آمد ز کعبه خونِ خدا سوی کربلا
خون خدای را دمِ این کعبه خونبهاست

این‌جاست خاک پایه‌ی معراج آن که گفت
با اهل بغی و ظلم که‌شان دیو پیشواست

آزاده بود باید و مردانگی نمود
دینِ خدا و راهِ خدا گر نه مقتداست

ذلّت از آستانم دور است و دور باد
کی با عزیزِ حضرت حق ذلّت آشناست

عین سعادت است مرا مرگ در نظر
با ظالمان به دیده‌ی من زندگی عناست

جز صبر و شکر نیست مرا در بلای دوست
یعنی رضای خالق بی‌چون مرا رضاست

خواهد قتیل دید مرا کردگارِ من
عشقِ قتیلی است مرا هیچ اگر هواست

گر نیست استقامت دین جز به خونِ من
خونِ من ای سیوف همی تشنه‌ی شماست

معبودِ من سوای تو یارب نبود و نیست
توحیدِ ذات بهره‌ام از ترکِ ماسواست

خوفم ز بی پناهی طفلان خرد نیست
بر رحمتِ عمیم و عظيمِ توَم رجاست

از بهرِ کاروانِ اسیرانِ اهل بیت
بر درگهِ حفاظ توَم دست التجاست

در مجلس یزید ز دلهای داغ‌دار
تیغِ زبانِ زینبِ کبرا گره‌گشاست

خاکِ مزارِ خامسِ آل عبا حسین
این قولِ صادق است که هر درد را دواست

خوش روضه‌‌‌ای‌ست قبر حسین از ریاض خلد
خرّم دلی که از دمِ این روضه باصفاست

هر صبحدم به بوی نسیمی ز تربتش
با اشک و آه دستِ من و دامنِ صباست

بر خلق غير تربت مسعود کربلا
ناجایز است خوردن هر خاک و نارواست

مرهم به زخم مخلص مجروح دل شده
در دیدگان مُرمد مشتاق توتیاست

این خاکدان محطّ ركاب کروبیان
مهراقِ خون منتهيانِ ز خود رهاست

جولانگه دوباره‌ی شمشیر ذوالفقار
میدانگهِ فتوّتِ سلطان لافتاست

هرچند کار عالمِ بالاش خوانده‌اند
معنای کربلا حرم خاص کبریاست

میعادِ اهل عشق مصلّای عاشقان
مهرابه‌ی محبّت حق موضع وفاست

گر خود نوایح است گر از کرب و از بلا
صحرای امتحانِ خدا جای ابتلاست

بابِ خداست يا حرم‌الله محرمش
نور دل ولیّ خدا شاهِ اولیاست

مدهوش شد ز رایحه‌اش جابر ضرير
کاین بوی مشک از دمِ آن آهوی ختاست

بست آب گر خليفه‌ی جائر برین مزار
حائر شد آب و دور زد و از ادب نکاست

در ماتم عظیم تو ای نخلِ مکرمت
شد دیده‌ام پیاله‌ی خون قامتم دوتاست

از دستِ ظلمِ چرخ که با عترتِ تو رفت
رویم شخوده آمد و پیراهنم قباست

تا آفتابت آن سر خونین به نیزه دید
در تشت خون نشسته به هر صبح و هر مساست

گوید به درد ماهی يونس به نینوا
کای مه بگو مصیبت ازین صعب‌تر کراست

خیزد ز نای شيری شير خدا چو خون
خون ریز راه شیری بر خاک نینواست

خون تو نیست قصّه‌ی طوفان باد و آب
طوفان آتش است که از خاک بر سماست

از مکّه زی مدینه نبی رفت یاحسین
زی مکّه از مدینه روی این چه ماجراست

وز مکّه روز ترویه روی از چه تافتی
ای دوست در هوای که‌ای مقصدت کجاست

از خانه سوی صاحبِ خانه همی روی
خانه نه انتهاست ترا خانه ابتداست

تو کشتی نجات و چراغِ هدایتی
از تو به‌پای دینِ فرستاده‌ی خداست

تو گوهر یگانه‌ی دریای کوثری
توحید تو نهنگِ کمربسته همچو لاست

قربانی تو کرد براهیم و زین سبب
در حقّ تو مدیحت محمود مرحباست

بپذیر هدیه خونِ محبّانِ خویش را
گر عمرو نوجوان بوَد و جون اگر سـ*ـیاست

تا هست روز و هست شب و هست صبح و شام
از یاحسین گنبدِ گردون پر از صداست

نفرت به خیره‌گردی گردونِ دون‌نواز
نفرین به کارِ کوفی بدعهدِ بی‌حیاست

در صد هزار مرد یکی مرد مرد نیست
بر این گواه کوفه‌ی دنیای عهد ماست

خلقِ خدا همیشه سر آزاد قدرت‌اند
«در روز جنگ تکیه به خلق خدا خطاست»

نه مارچوبه مار نه نسناس ناس شد
مردم‌گیا نه مردم و گندم نه گندناست

کس چون حسین نیست یزید است بی‌شمار
گیتی پر از سَبُع‌صفت آدمی‌نماست

گردون همان خرف‌شده‌ی سفله‌پرور است
در کاسه‌ی شکسته‌ی گردون همان اباست

گرچه مرا به مدح و رثا وقتِ شاعری
با فرّخی مجادله با انوری مِراست

پیش مقام و مرتبتِ بی‌همالِ تو
ناشاد ازین مدیحم و شرمم ازین رثاست


اشعار مظاهر مصفا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,858
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
صنما بیا ، صنما بیا ، که به عهد بسته وفا کنم
سر و جان و تن دل و عقل و دین همه در ره تو فدا کنم

به جهان نشان وفا منم که جهان صدق و صفا منم
بری از ریا بخدا منم بخدا منم که وفا کنم

تو به زلف سلسله سلسله ز جنون من چه کنی گله
سر بسته‌سلسله کن یله که نهم به چشم و به پا کنم

چو رضای توست رضای من چو تویی امید بقای من
تو اگر خوشی به فنای من بخدا که ترک بقا کنم

شده‌ام اسیر کمند تو به دلم رسیده گزند تو
همه درد چشم نژند تو ز چه درد خویش دوا کنم

به تو هر گزند و بلا رسد غمی ار نکرده خدا رسد
دل و جان به وصل تو تا رسد سپر گزند و بلا کنم

ز تو خسته شد دل خسته‌ام ز تو ناتوان و شکسته‌ام
همه دل به لطف تو بسته‌ام همه از تو کسب شفا کنم

صنما به من نگهی بکن نگهی به خاک رهی بکن
نکنی همیشه گهی بکن که تو را همیشه دعا کنم

به جمال تو به کمال تو به سیاه دانه ‌ی خال تو
که ز لوح سـ*ـینه خیال تو نشود دمی که جدا کنم

صنما مرو ز مقابلم که به روی ماه تو مایلم
چه کنم اسیر غم دلم نتوانمت که رها کنم

بت شکرین دهنم بیا ، گل ناز و نسترنم بیا
زر و زیور چمنم بیا ، که دل از تو کامروا کنم

تو به بوی یاس و سپرغمی به سپیدی گل مریمی
به صفای قطره ‌ی شبنمی بنمای رخ که صفا کنم

به کجاست چشم و چراغ من به کجاست لاله‌ی باغ من
چو نیاید او به سراغ من، من خسته، رو به کجا کنم

ز خدا بود همه مشکلم که سرشته مهر تو با گلم
بفکنده شوق تو در دلم گله پس من از تو چرا کنم

صنما تویی تو بلای من همه سوی توست هوای من
بخدا تویی تو خدای من ، چه شکایتی ز خدا کنم

دکتر مظاهر مصفا


اشعار مظاهر مصفا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,858
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
(کشتن بس است!)

کشتن بس است کشته فزون از شمار شد
خلقی ز پا در آمد ، خلقی نزار شد

از بس که گل ز خون شهیدان شکفته است
باری بهار رفت و دوباره بهار شد

صحرای زردگونه ز خون روی سرخ کرد
گلزار خشک ، بار دگر گلعذار شد

ابر از برای سروقدان گریه می‌کند
کوه از عزای لاله‌رخان داغدار شد

از خار خون به خاره چکد خاره خون خورد
خار است خسته‌جان دل خاره فگار شد

نالان به مرگ بی‌گنهان نای خاره گشت
گریان به سوک سوختگان چشم خار شد

از سنگ ناله خاست دل تو نگشت نرم
در پیش خاره‌ی دل تو سنگ خوار شد

چنگ از نوا فتاد نی بینوا بسوخت
در خون نشست غم که شرابش شرار شد

نیشی گرفت نوش و عسل کرد حنظلی
جلاب زهر گشت و شکر جان‌شکار شد

آتش حیا نمی‌کند از سوختن دمی
گویی ز چشمش آب حیا زین قرار شد

رفت از تبار آدم انصاف و عدل و جود
شرم و شرف گریزان از این تبار شد

از تیغ فتنه جان و تن مردمان نژند
از دود کینه روز و شب خلق تار شد

شد صبح و برنگشت به خانه پسر که شام
بیرون ز خانه از پی نان رهسپار شد

آمد نماز شام و نیامد پدر که صبح
از آشیان برون ز پی کسب و کار شد

خونخوار دیو حادثه از هر کران رسید
بیدار غول نائبه از هر کنار شد

بیّاع خون و آتش منّاع خیر و امن
بیگانه‌ ی ستمگر در این دیار شد

هر جا دکان کید گشوده مرائیان
هر سو بساط شید و فریب آشکار شد

هر کس دهن گشود به خطبت دری گشود
بر فتنه‌ای که خلقی از آن فتنه زار شد

هر بی‌حقیقتی دم از آیین حق زند
هر بی‌طریقتی ز ریا خرقه‌دار شد

تزیین‌گر قبوری صدری بلندقدر
تلقین مرده‌گویی دولتمدار شد

ویرانگری نگر که نشانه ز اعتبار
خیره‌سری ببین سبب افتخار شد

هر کس که خوبتر دری از فتنه‌ای گشود
گر از صغار بود ز جمع کبار شد

ور کس ز اعتبار سخن گفت و صلح و سلم
گر از کبار بود ز خیل صغار شد

آن بی‌عدالتی که ستم بی‌شمار کرد
امروز از دروغ عدالت‌شعار شد

کای مفتیان شهر شریعت ز دست رفت
کای قاضیان شهر ستم بی‌شمار شد

در مرگ خلق بی‌گنه ای آسمان سبز
جامه سیاه کن که زمین سوکوار شد

زین پرده‌های آتش و خون اعتبار کن
کاندر جهان مروّت ، بی‌اعتبار شد

آبی بزن بر آتش دل‌تفتگان خاک
ای ابر اگر که بر سر خاکت گذار شد

ای جوی شیری از چه تو خونین نگشته‌ای
پر خون ز خون مردم هر جویبار شد

ای خویش را به کید مسلمان نهاده نام
اسلام از شقاوت تو شرمسار شد

خرّم کسی که مرد و ندید این زمانه را
خوشدل کسی که فارغ ازین روزگار شد


اشعار مظاهر مصفا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,858
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
امروز امیر مُلک سخن بی‌سخن منم
وین خود حقیقتی‌ست که همتای من منم

بعد از هزار سال ز دوران رودکی
اکنون هزار مرد سخن بی‌سخن منم

شیرین شعر شور و شعور و شرف مراست
در بیستون صعب سخن کوهکن منم

هرجا ستارگان سخن انجمن کنند
خورشید روی انجم آن انجمن منم

چشم و چراغ چین صور در فنون شعر
آیینه‌ساز روم دل و جان و تن منم

سور و سرور و سروری و سروقامتی
سودایی همیشه‌ ی خاک وطن منم

خونین‌دلی که در غم ویرانی وطن
خونین ز خونِ دیده کند پیرهن منم

مظلوم ظلمِ دیو و ددِ مردمی‌ستیز
محکوم حکم بی‌وطنان کهن منم

ایرانِ من به شعرِ من امروز خرّم است
فخر و شکوهمندیِ ایرانِ من منم


اشعار مظاهر مصفا

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,858
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
هیچکس نامی‌ام ز هیچستان
ننگ نام و نشان نمیخواهم

باز آفاق بی ‌نشانم و نام
خانه چون ماکیان نمیخواهم

نام سیمرغ را نشان وجود
قاف را آشیان نمیخواهم

بیقراری قرار من باشد
خانه و خانمان نمیخواهم

از افق تا افق گریزانم
از کران تا کران نمیخواهم

جاه طغرل تکین نمیجویم
حشمت شه طغان نمیخواهم

مدح تردامنان اگر گوید
طبع رطب‌اللّسان نمیخواهم

رفت خواهم ز ملک ضحاکان
عَلَم کاویان نمیخواهم

مِهرشان مُهرشان مبارکشان
ذلّشان عزّشان نمیخواهم...


اشعار مظاهر مصفا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا