در زمانهاي قديم مردي بود كه چهل سالش شده بود و هنوز زن نگرفته بود. كار و بارش چاق بود. گاو زراعتي، گاو شيرده، گله گوسفندي، انبار گندمي، برنجي، اسب، مال و مكنت، اسباب و اثاث خانه، خلاصه همه چيز داشت.
اما به هر مجلسي كه ميرفت و به هر جا كه ميرسيد مردم عوض احوالپرسي به او ميگفتند: «خب! كي خدا...