حلزون از خیلی وقت پیش با کرم خاکی دوست بود. اونا بیشتر وقتشون رو از صبح تا شب با هم می گذروندن. تا اینکه یه روز سیل اومد و همه چیز خراب شد. خونه ی کرم خاکی با تمام وسایلش رو آب برد. کرم خاکی خیلی غصه دار شده بود. دیگه جایی برای زندگی نداشت. حلزون به کرم خاکی دلداری می داد و بهش قول داد کمکش کنه...