دریچه
او که یک چیز نامشخّص بود
هی مرا سمت خود کشید، وَ من
نامشخّص به سمت او رفتم
در خِلال همین کشیده شدن
هر چه بیهوده دست و پا نَزدم
بیشتر در خودم فرو رفتم
او که یک عطر نامشخّص داشت
از بهشتی که نامشخّص بود
پخش می شد به سوی شامّه ام
من که چون دوزخی رها بودم
و مشخّص نشد کجا بودم
بو...