ناگهان خود را در هیاهوی بیداری گنجشکها دید. داشتند تندتند از درخت سقوط میکردند. انگار سردیشان شده باشد و گیج بلند شوند ببینند چیزی نمیبینند و سقوط کنند بیفتند زمین داشتند میافتادند زمین. (کتاب کوچه ابرهای گمشده – صفحه ۹)
***
همهی زندگیش همین بود. رفتن دنبال مهرههای خیال. چرخیدن در گذشته...