کدی بوی درختها را میداد. توی آن سه کنج تاریک بود، اما پنجره را میدیدم. آنجا چمبک زدم و دمپایی را محکم گرفتم. دمپایی را نمیدیدم، اما دستهایم آن را میدید، و میشنیدم که دارد شب میشود، و دستهایم دمپایی را میدید اما خودم نمیدیدم، اما دستهایم دمپایی را میدید، و آنجا چمبک زدم و شنیدم که...