یکی بود یکی نبود. توپی بود که باد نداشت و گوشه ی حیاط افتاده بود. پشت دیوار حیاط، یک پارک بود. توپ هر روز سر و صدای بچه ها را می شنید و دلش می خواست بپرد توی پارک؛ اما چون باد نداشت نمی توانست زیاد بپرد. تازه روی دیوار نرده هم بود. گاهی توپی توی حیاط می افتاد و بچه ای می آمد تا توپش را بردارد...