نسلِ سوخته نویسنده: عبدالمجید حیاتی
نسلِ سوخته رفته بودم قهوه خونه سنتی. یه جوونه اومد جلوم وایساد. پرسید چی می خورید؟
گفتم: "همون همیشگی."
گفت: "من تازه اومدم. به اشتها تون وارد نیستم."
گفتم: "خیله خب. یه کاسه غمپاچه، یه دیس غصه پلو، کمی حرصیجات، با یه پارچ آب "جوش". قربونت برم جلدی وردار...