به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو میخواندی که
دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو میگفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحلنشین سنگم چه دانی
چهها بر دل این سنگ رفته است
مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی
چو...