قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ی حیله گری
یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد. روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم، اما من حریف آنها نمی شوم، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است. »
روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید...