میدانست عاشق چرخفلکم و چرخفلک را به خانه آورده بود. البته نه چرخفلکی از جنس آهن مدور؛ چرخفلکی از نوع دیگر، از جنس دستهای مهربان خودش. دستهایش را زیر بـ*ـغلم میزد، من را بلند میکرد، خودش میچرخید و من را میچرخاند. ما میچرخیدیم و دنیا دورسرمان میچرخید. نگاه شاد و پرنشاطمان در هم گره...