قصه ای کودکانه و آموزنده درباره قهر و آشتی
قصه قهر و آشتی: شب بود. همه جا تاریک بود. زری در رختخوابش دراز کشیده بود و به شعلههای آتش که از توی بخاری معلوم بود نگاه میکرد. زری از آتش میترسید. هیچوقت نزدیک جایی که آتش بود، نمیرفت. همین چند روز پیش بود که دست یکی از دوستانش سوخته بود. زری باز...