ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را ميگذراند. ديگر نفسهايش سردي نداشت. برفهايي را كه با خودش آورده بود، كمكم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب ميشدند. او بايد جايش را به عمو نوروز ميداد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت ميرسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و...