قصه کودکانه خورشید غرغرو
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم خورشید که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی غر میزد. همه او را به اسم «خورشید غرغرو» میشناختند. از بس که شوهرش را اذیت میکرد و غر میزد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه...