یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
– سلام فیل کوچولو.
– سلام شیر کوچولو.
– من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر...