شهرزاد:روزی بود روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچهدار نمیشد. یک روز نذر کرد اگر بچهدار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچهاش ببرد برای ماهیهای دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد. داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت...