احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش میرفت پارک، اما وقتی میرسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمیخورد و نمیرفت با بچهها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت: پسرم برو با بچهها بازی کن فایدهای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دستهاش یه لک قهوهای بزرگ بود. اون همیشه فکر میکرد که اگه...