هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .
دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..
پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي...