می توانم در اندوه دست و پا بزنم
در همــه ی برکــه هایش
بــه آن عادت کرده ام
اما کوچک ترین تکان خوشی
پاهایم را سُست می کند
و همچون مستان راهم را نمی شناسم
مگذار کسی خنده ای کند
سرخوشی ام از آن نوشیدنی تازه بود
همین!
قدرت چیزی نیست جز درد و رنج
ناتوان . و اسیر نظم و انضباط
تا وقتی کــه سنگین شود و...