یک شب مها که بعد از گذراندن یک روز پر از بازی و جنب و جوش خیلی خسته بود، مسواکش را زد و به اتاقش رفت تا بخوابد.
موشیما که همه جا همراه او بود نگاهی به اسباب بازیهای دور و بر اتاق کرد و به مها گفت: امروز خیلی بازی کردیم ولی اتاقت حسابی بهم ریخته.
مها اسباب بازیها را یکی یکی داخل سبدش ریخت و...