در مورد بیشهها داستانهای وحشتناکی میگفتند. یک بار، نه خیلی پیش از آنکه ما به هیلشم بیایم، پسر بچهای با دوستانش به شدت دعوا میکند و به فراسوی مرزهای هیلشم میگریزد. دو روز بعد جسدش را پیدا میکنند، در دل آن بیشهها، در حالی که به درختی بسته شده بود و دستها و پاهایش بریده شده بودند.