نگاهش رو به سرم توی دستش داد.
- ما چرا نمیمیریم شادی؟
گفت و نگاه غمگینش رو به چشمهای یخزدهام دوخت. پوزخندی زدم و بیتفاوت گفتم:
- دلت خوشهها دختر.
جوابم اشکی شد که گونههای رنگ پریدهش رو نوازش کرد. با بغض زمزمه کرد:
- حتی ارزش مرگ رو هم پیش خدا نداریم.
انگشت شستم رو روی خیسی گونهش کشیدم:
-...