یکی بود، یکی نبود. یک پسر روستایی بود که عاشق دختر پادشاه شده بود. پسر آن قدر به پدر و مادرش اصرار کرد که به خواستگاری دختر پادشاه بروند که آنها هم مجبور شدند و به خواستگاری رفتند.
پادشاه هم به آنها گفت دخترش را به کسی می دهد که بازی عجیبان غریبان را بلد باشد.
پسر آن قدر برای یادگیری بازی...