رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
•گرگ و میش آسمون شهر رو احاطه کرده بود و پردهی سفید رنگ، درست جلوی چشمهاش تکونهای آرومی بخاطر نسیم خنک فصل پائیز میخورد.
شاید اگه هر وقت دیگهای بود به خودش اجازه نمیداد، بامداد وقت خاکستری رنگ آسمون به خیابون خالی زل بزنه چون از سکوتش وحشت داشت. با اینکه مردم از سرمای اینروزها گله...
فریماه تمام سعیش رو میکرد تا به لی یون نگاه نکنه. در واقع خودش هم این رو به راحتی فهمیده بود که لحن ملکهی مادر چقدر جدی و تذکر دهندهست. تمام ذهنش پر شده بود از حرفهایی که لی یون شب گذشته باهاش در میون گذاشته بود، اون از پسش برمیومد، مگه نه؟
در مقابل تمام افکار لی یون پر شده بود از اینکه...
"شخص سوم"
[داستان از این بخش به بعد از دیدگاه شخص سوم روایت میشه]
دستش رو، روی دامن سفید رنگش قرار داد و فشردش. براش عجیب بود که بر خلاف رسم سرزمین خودش که موقع عزا، سیاه به تن میکردن، مردم اینجا سفید میپوشیدن.
با نگاهی که همین الان هم از اشک تار شده بود به ملکهی مادر و لی یون خیره شده...
•زخمی شده بود، دستهاش به خون آغشته شده بودن و نمیدونست به کدوم سایهای فرار کنه تا نگاهی شکارش نکنه.
از اینکه شکست خورده بود، احساس ضعف و بیزاری داشت؛ بیمصرف تنها واژهای بود که حالا به خودش صفت میداد.
بالهای زخمیش رو آروم به روی صورتش کشید تا اشکهاش نمایشی تراژدی رو برای شب اجرا نکنه...
• ترسیدم!
نمیدونم کجا و چه ساعتی بود ولی یادم میاد وقتی بهش نگاه کردم، دیگه اون آدم گذشته رو درونش ندیدم.
و این دلیلی بود که باعث شد قدمی جلو بذارم و دقیقتر بهش خیره بشم تا امیدوار باشم چشمهای من به مشکل برخورده؛ اما دقیقا مشکل همونجایی بود که به زیر پاهام نگاه نکردم...
وقتی به خودم اومدم که...
•انگشتهای بلندش بیپروا روی صفحههای مستطیلی شکل به رقص در میومدن و میون ازدحام صدای مردم، آوازی ملایم رو به گرمای اون سالن هدیه میداد.
مثل یه فیلم، داخل ذهنش به یاد میاره روزی رو که وسط شهر ایستاده بود و به نورهای درخشان که باعث شده بودن خیابونها اون موقع از تاریکی شب روشن بشن، خیره شده بود...
•فکر میکردم دنیا در حالی که میچرخه و زمان رو از چنگمون در میاره، بالاخره باعث میشه اون میون انسانیت کمی رنگ و بوی روشنایی بگیره.
اما هنوز هم اینجام با دستهای خونی، خسته از هر فکری و نگاه میکنم به تمام اتفاقاتی که سالیانه ساله توی ذهنم نقششون پررنگتر میشد.
من تمام فریادها رو داخل ذهنم خاموش...
•ته قصهی آدمها کجا میشه؟ مرگ یا زندگی پس از مرگ؟
من دنبال هر راهی گشتم، به هرکلمهای لبخند زدم تا به خودم بفهونم دارم زندگی میکنم و باید ادامه بدم.
من حتی وقتی گریه میکنم هم امیدوار میشم، چون نشونههای از زنده بودنه، احساس داشتنه.
گاهی وقتها حس میکنم کلماتیام که یک نویسنده از دنیا موازی...
•من پنجرهها رو بسته بودم و مطمئنم که آخرین لحظه پردهها رو هم کشیدم تا نبینم نوری رو که از سمت اون به من میتابه. بعد از کشمکشهای فراوون و دست و پنجه نرم کردن برای جدایی از گرمای لذتبخشش، بالاخره به خودم اومدم و دیدم دارم ذوب میشم و میسوزم.
برای همین پناه بردم به تاریکی و سرما، با خودم عهد...
• چشمهای من از هر سمتی به سرنوشت قفل شده. تو مکالمات با آدمهای دیگه همیشه میگم "سرنوشت رو خود آدم میسازه" اما خودم یه گوشه نشستم و میخوام شاهد بحث و جدال بین منطق و احساسم باشم.
شاید سرنوشت من داخل آیینهها باشه؛ نه اون آیینهای که جلوش وایمیستم و مثل کلیشهها باهاش حرف میزنم، نه!
شاید اون...
• هنوز نگاهش رو یادم میاد.
انگار یه دریای دور افتاده، با امواج طولانیش اعتراض خودش رو نشون میداد. انگار که کسی متوجه نبود گوشهای از کرهی خاکی اون هم موجی برای خروشیدن داره.
وقتی صاحب گالری بهم گفت این تابلو کم بازدیدترین تابلوی نقاشی گالریشه، با تعجب به حماقت مردم فکر کردم.
هنوز هم اعتقاد...
• زمانی که از خستگی روحی و افکار شلوغ روزانه، به تنهایی خودت پناه میبری و تمام ذهنت پر میشه از یک جمله:
-چرا هیچکس من رو درک نمیکنه؟
توقع اشتباهیه.
درک شدن توسط کسی که متقابلا توقع داره درک بشه کمی عجیب و غیر ممکنه!
آدمها علیه آدمها میجنگن، شورش میکنن، گارد میگیرن و در آخر به همون آدمها...
• نفسهایی رو از پشت آینهی شفافم حس میکنم که انگار سهم من از اکسیژن این دنیا بوده.
بارها از منِ دنیای موازی گفته بودم، شاید تنفسی که تو اون دنیا کشیده میشه، از ریههای من در اینجا تغذیه میکنه. اگه فقط من موندم و ریهای پر از شکوفه چی؟ اون آدم دستش رو از آینه دراز میکنه تا بهم برای نفس...
به نام خدا
نام اثر: آژور
نام نویسنده: محدثه فارسی نویسندهی انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی
مقدمه:
•چی باعث شده که ستارهی داخل چشمهات خاموش بشن و عمیقا به جایی زل بزنی که تماما سیاهی، مردمکهای درخشانت رو در بر بگیره؟
تمام اون لبخندها جایی دور از آدمها تبدیل به گریه بشه و از ناتوانی بیحس بشی؟...