خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: طالع واژگونه
نام نویسنده: Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: *ELNAZ*
ژانر: طنز، عاشقانه
دریا، دختریست دلیر و بی‌پروا در جست و جوی آزادی..
گویی قرار است پرده برداریم از راز های نهانش.
آنگاه که هجوم طوفان‌های زندگیش تنها قایق نجاتش را نیز غرق می‌کند.
اما، آیا خورشید طلوع می‌کند و دریا رنگ خوشبختی را می‌بیند؟
آیا این آسمان تیغه‌ی شمشیرش را کنار می‌گذار و پیمان صلح و دوستی برقرار می کند؟
یا به وسیله‌ی گرداب کشنده‌اش قلب دریا را مورد هدف قرار می‌دهد؟


در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، Matiᴎɐ✼، دونه انار و 13 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه

خسته‌ام از شب‌های تیره و تار.
گویی به دنبال نقطه‌ای کور در اوج سیاهی شب هستم.
سوار بر چرخِ فلک همچو اسبی تیزپا می‌تازم.
آنگاه که روشنایی ماه پرده از اسرار زندگیم بر می‌دارد.
در جست و جوی هم‌مسیری رعشه بر تن باد می‌اندازم
و طوفانی به پا می‌کنم سهمگین...
دیواره‌ی قلب یخی‌ام می‌شکند و نوری نمایان می‌شود.
این نور خبر از آمدن یار می‌دهد.
در دلم هلهله غوغا می‌کند.
گویی می‌داند دلم به هوای آمدن یار جادو می‌کند...


در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ✧آیناز عقیلی✧، Matiᴎɐ✼ و 13 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 1✰

آروم آروم از پله‌های اتاقم پایین اومدم.
عجب صبح دل انگیزی بود!
به وضوح می‌تونستم بوی خاک بارون خورده‌ی توی حیاط رو حس کنم.
به سمت پنجره قدم برداشتم و به منظره‌ی بیرون خیره شدم.
دیدن گلبرگ‌های سبز و با طراوت گل‌های کنار پنجره، گویی تلنگری بود برای شاد زیستن و ادامه‌ی این مسیر...
با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ی سمت راستم ناگاه به عقب برگشتم وبا دیدن چهره ی خندان مادرم با شیطنت بـ*ـو*سه‌ای روی گونه‌اش کاشتم.
اون تک ستاره‌ی قلب من بود.
با گرمای وجودش احساس سرزندگی می‌کردم و با هر نگاهش از نو متولد می‌شدم.
دستش رو قفل دستم کردم و اون رو به کنار پنجره راهنمایی کردم.
با انگشتم به باغچه‌ی داخل حیاط اشاره کردم و گفتم: می‌دونی تو برام مثل گل‌های توی باغچه می‌مونی! هر زمان که بهت نگاه می‌کنم یه چیزی توی وجودم زنده می‌شه.
تک خنده‌ای کرد و گفت: اگه تو به من این حس رو داری، احساسی که من نسبت به تو دارم قابل وصف نیست! تا وقتی که مادر نشی نمی‌تونی احساسات یه مادر رو درک کنی...
از شنیدن این جمله مسرور شدم و تا خواستم اون رو در آ*غو*ش بگیرم نیما میون من و مادرم قرار گرفت.
- نیما؟ دقیقا اینجا چیکار می‌کنی؟
- اومدم از وجود شما دوتا فرشته‌های زمینی فیض ببرم مشکلی هست؟
- خدا بگم چیکارت نکنه آخه مثل روح می‌پری وسط ما دوتا نمی‌گی یکیمون دور از جون سکته می‌کنه.
مادرم که طرف من بود رو به نیما کرد و گفت:پسرم حق با خواهرته! توی این چند وقت خیلی خواهرت رو اذیت کردی.
منم که منتظر تایید حرفم از سوی مامان بودم به بهانه‌ی تلافی نیما رو تا در اتاقش دنبال می‌کنم.
با یه حرکت گوشش رو می‌گیرم و فشار می‌دم.
اذیت کردنش برام لـ*ـذت خاصی داشت.
- پسره‌ی بی ادب ناسلامتی من خواهر بزرگترتما.
- دریا غلط کردم بخدا، تمومش کن دیگه.
گوشش رو ول می‌کنم و اون با حرص رو به روی آینه می‌ایسته و گوش سرخ رنگش رو نگاه می‌کنه.
- حالا یه جوری زل زده به آینه انگار گرگ گازش گرفته.
به سمتم می‌یاد که یدفعه پاش به پایه‌ی تـ*ـخت می‌خوره و کله پا میشه.
در حالی که نیشم تا بناگوش بازه و بهش می‌خندم با صدای زنگ تلفنش تکونی به خودم می‌دم و اون رو بر می‌دارم.
با دیدن اسم مخاطبی که تماس گرفته بود در عین تعجب نیشخندی می‌زنم و همین که می‌خوام به تماسش جواب بدم...


در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، Matiᴎɐ✼، دونه انار و 13 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 2✰

دریا

با دیدن اسم مخاطبی که تماس گرفته بود در عین تعجب نیشخندی می‌زنم و همین که می‌خوام به تماسش جواب بدم نیما، گوشی رو از دستم می‌قاپه.
- چیکار می‌کنی دیوونه؟
- دریا خانوم فک کنم فراموش کردی که گوشی آدما یه وسیله‌ی شخصیه!
اوه حالا واسه من با شخصیت شده بود.
خدایی این پسرا چی با خودشون فک می کنن؟!
به هرحال من که می‌فهمیدم نسیم کیه حالا چه بهتر خودش قبل از اینکه لو بره اعتراف می‌کرد.
- ببین نیما خان من الان باید برم بیمارستان دیرم شده و ساعت 9 شب همون رستوران همیشگی می‌بینمت. حالا میل خودته می‌تونی بیای و اعتراف کنی یا نیای و لو بری.
بدون اینکه بذارم چیزی بگه از اتاقش بیرون می‌ یام و همین که چشمم به ساعت می افته جیغ خفیفی می کشم که مامانم با چشمای گرد شده از آشپزخونه بیرون می‌یاد و چپ چپ نگاهم می‌کنه.
- دریا چرا همچین می‌کنی تو، دختر؟!
- وای مامان دیرم شده. همش تقصیر این نیمای کله شقه. اگه دیر برسم باید به کلی از بیمارا و پرستارای دیگه جواب پس بدم.
- زنگ بزنم به آژانس؟
- نه مامان آخه قرار بود هانیه بیاد دنبالم نمی‌دونم چرا اونم دیر کرده. به هرحال ازت ممنونم که به فکرمی. من دیگه باید برم مواظب خودت باش.
بعد از اینکه با مادرم صحبت کردم وارد اتاقم شدم و به سمت کمدم رفتم.
اتاقک چوبی و سفید رنگی که به تم اتاقم روح می‌بخشید.
تقریبا چند ماهی می‌شد که کمد لباسام با میدون جنگ تفاوت زیادی نداشت.
به لباسای توی کمد نگاهی انداختم.
چون امشب با نیما قرار داشتم باید سعی می‌کردم استایل جذابی داشته باشم.
نمی‌خواستم در مقابلش کم بیارم.
عاشق ست کردن تیپم بودم.
جلوی آینه می‌ایستم و نگاهی به خودم می‌ندازم.
پوست سفید و براقم توی قاب آینه بیشتر از همیشه خودنمایی می‌کرد.
بعد از تعویض لباسام گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی هانیه رو گرفتم.
بعد از چندتا بوق برداشت.
- الو هانی معلوم هست کجایی تو، دختر؟
- دریا تویی؟ ببخش واقعا. دیشب یکم دیر خوابیدم به خاطر همین امروز خواب موندم. متاسفانه نمی‌تونم امروز بیام بیمارستان از طرف من از بیمارا عذر خواهی کن و بگو که حتما براشون جبران می‌کنم. بیشتر از این وقتت رو نمی‌گیرم که می‌دونم همین الانشم کلی دیرت شده.
- این چه حرفیه عزیزم. حتما بهشون اطلاع رسانی می‌کنم خدانگهدار.
مثل اینکه امروز قراربود هم دیر برسم سرکار و هم غرغرهای کلی آدم رو تحمل کنم.
از اتاقم بیرون اومدم وبعد از خداحافظی با مامانم و نیما کفشام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم...


در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، Matiᴎɐ✼، دونه انار و 12 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 3✰

کاش به حرف مامان گوش کرده بودم و می‌ذاشتم به آژانس زنگ بزنه؛ اما درسته راهم طولانیه ولی قدم زدن توی این مسیر خودش باعث میشه انرژی بگیرم.
گذشتن از کنار درخت‌ها و شنیدن آواز پرنده‌ها روحم رو جلا می‌داد.
همین‌طور که به پیش می‌رفتم با صدای بوق ماشینی که پشت سرم بود مکث کوتاهی کردم و بعد به عقب نگاه کردم.
عه اینکه آقا فرشید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ✧آیناز عقیلی✧، Matiᴎɐ✼ و 11 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 4✰

صداش می‌کنم و اون به چشمای آبیم خیره می‌شه.
- چشمای قشنگی داری! هر وقت بهشون نگاه می‌کنم به یاد دریا می‌افتم.
اون درست می‌گفت چشمای من هدیه‌ای بود که از پدرم به من رسیده بود و من از این بابت خوشحال بودم.
دستای کوچیک و ظریفش رو غرق بـ*ـو*سه می‌کنم و با لحن خاصی خطاب به خودش می‌گم: دلم می‌خواد توی این دریای خروشان تو رو در حالی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ✧آیناز عقیلی✧، Matiᴎɐ✼ و 11 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 5✰

حدود یک ساعتی رو توی بیمارستان ‌گذروندم و کارهای عقب افتاده‌ام رو تموم کردم و بعد از اتمام کارم به نیما زنگ زدم.
بعد از چندتا بوق برداشت.
- الو نیما کجایی؟ می‌تونی بیای دنبالم؟
- خونه‌ام. مگه قرارمون ساعت 9 نبود؟
- چرا اما تو زودتر بیا دنبالم. ترجیح می‌دم به جای رستوران توی پارک قدم بزنیم.
باشه‌ای می‌گه و بعد از نیم ساعت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ✧آیناز عقیلی✧، Matiᴎɐ✼ و 11 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 6✰

نسیم

- فقط؟
- خب می‌دونی نیما چیزه من... نه، نه این امکان نداره! الان نباید این اتفاق بیوفته!
- چه خبر شده؟
با دیدن ماشین بابام که داشت از خیابون می‌گذشت رنگ از رخسارم پرید.
- اگه نجنبیم باید قید همه چی رو بزنیم. بابام داره می‌یاد خونه.
نیما دستی به موهاش می‌کشه و عصبی نگاهم می‌کنه. چهره‌ی مردونش بیشتر از همیشه جذاب به نظر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، ✧آیناز عقیلی✧، Matiᴎɐ✼ و 11 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 7✰


- مگه برای شما فرقی هم می‌کنه بودن یا نبودن من؟
- نسیم با پدرت درست صحبت کن.
احساس می‌کردم دیگه چیزی نمی‌شنوم. تمام حواسم پیش نیما بود. می‌دونستم از دستم ناراحته و سخت می‌تونستم دلش رو به دست بیارم.
پس بنابراین اون محل منحوس رو ترک کردم و همراه دریا به دنبال نیما راه افتادیم.
هوا تاریک شده بود و خورشید غروب کرده بود. روبه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، ✧آیناز عقیلی✧، Matiᴎɐ✼ و 11 نفر دیگر

Camilla_of_90

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/21
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
193
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 8✰

دریا

بارون بلاخره بند اومده بود.
امیدوار بودم نیما سر عقل بیاد و برگرده.
سکوت در دل سیاهی شب فرو رفته بود و اون رو چنگ می‌زد.
دوش به دوش نسیم از خیابون‌های سرد و بی روح شهر می‌گذشتیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که احساس کردم کسی در این اطراف ما رو تعقیب می‌کنه.
تاریکی شب یه طرف و احساس ترسی که به قلبم هجوم می‌اورد یه طرف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طالع واژگونه | Camilla_of_90 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، ✧آیناز عقیلی✧، Matiᴎɐ✼ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا