خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
<بسم الله الرحمن الرحیم>
نام رمان: آخرین قدم‌های راه
نام نویسنده: فاطمه علوی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: *ELNAZ*
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی
خلاصه:
شهر را به هم می‌ریزد تا رازی که در میان چشمان خفته در عکس نهان شده، بیابد. تصویرِ آن مرد؛ ثانیه‌ای از مقابل دیدگانش دور نمی‌شود. عطشی که برای دانستن رازی سر به مُهر به جانش افتاده خواب را از چشمانش ربوده است.


در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parisa❤، Alone.wolf، FaTeMeH QaSeMi و 30 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
من از آن عشق می‌میرم
که جان خواهش تو باشی
شبم سرمست خواهد شد
اگر ماهش تو باشی
من از آن‌که شَوم رعیت
درون خود نمی‌گُنجم
در آن شهری که بر مَسند
شَهَنشاهش تو باشی
هزاران کَس اگر گویند
که این رَه دوزخ و مرگ است
کمال میل می‌آیم
اگر راهش تو باشی

پیشگفتار:
بسم رب شهدا
سلام به همه‌ی دنبال کننده‌ها و خواننده‌های رمان |آخرین قدم‌های راه|
من برای نوشتن این رمان تحقیق کردم پس لطفا به نوشته‌های توی رمان باور داشته باشین.
قراره اتفاق‌های جالبی توی قسمت‌ها بیفته.
امیدوارم لـ*ـذت ببرین.


در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: noor7371، Parisa❤، Alone.wolf و 31 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
- آسنات، این‌رو ببین!
نگاهی به عکس روبروم انداختم! اگه این عکس یکی از شگفتی‌های دنیا نباشه بی‌شک یکی از بهترین عکس‌های دفاع مقدسه. شهیدی که انگار قبل ار شهادت در‌ حال سجده بوده و تیر دقیقا در گیج‌گاه سرش، نشسته.
حیرت زده عقب، عقب رفتم! با لکنت به مهتا گفتم:
- این یه شگفتیه! کجا بود؟
- شاید برات عجیب باشه ولی...
مکث کرد، با عجله‌ای که از من بعید بود گفتم:
-خب!
- عکاسش وقتی به یک منطقه جنگی رفته بوده نا خودآگاه به یک جای بیراهه می‌ره و این شهید‍ رو پیدا می‌کنه، طبق شواهد و تحقیقات تیم متوجه شدیم مزار این شهید دقیقا بعد از سی و سه سال سالم مونده و حتی مدلش‌هم تغییر نکرده.
رنگ جفتمون پریده بود و علاوه بر اون مهتا تن لرزه داشت، به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برای مهتا آوردم.
- عجب. خوش به حال عکاسش ما از این ارادت‌ها نداریم ولی مهتا خیلی سوژه خوبی برای مجله‌مونه!
مهتا لیوان آب رو یک نفس سر کشید و سرش‌رو به معنای تایید تکون داد و گفت:
- من‌هم همین فکر رو می‌کنم.
- عکاس کیه؟
-مهراد بابائی آدرسش‌رو هم داریم.
- از فردا دنبالش میوفتم.
***
- آقای بابائی خواهش می‌کنم!
مهراد بابائی، توی‌این چند وقت تنها چیزی که ازش متوجه شده بودم چیزی غیر از لجبازی و یک دنده‌گی نبود! این مرد برای همکاری به هیچ صراطی مستقیم نبود؛ با فریادی که کشید بالا پریدم و او با خشم گفت:
- خانم مظاهری! چقدر شما سمجین! یک ماهی هست که به غیر قیافه‌ی شما قیافه‌ای ندیدم، قبول می‌اما نه به‌خاطر شما! فقط و فقط به خاطر خودم‌که دیگه از دیدن شما خسته شدم؛ من هفته دیگه با شما مصاحبه می‌کنم ولی خانم مظاهری اگه شما رو توی این یک هفته ببینم بهتون قول می‌دم من‌رو دیگه نمی‌بینین!
با سر افرازی و شادی گفتم:
- ممنونم، واقعا ممنونم. قول می‌دم این یک هفته‌رو از دست من راحت باشین!
حرف‌هام و رفتارم تبدیل شده بودند به کاراکتر مورد علاقه‌ام دونگی و مطمئنم که از اثرات زیاد دیدن این فیلمه؛ پیاده به سمت خونه راه افتادم، خونه نسبتا متوسط من و خانواده‌ام. امیر برادرم که از دیدن من تعجب کرده بود پرسید:
- راضی شد؟
جیغ‌زنان گفتم:
- آره.
مامان که شاهد گفت و گوی ما بود گفت:
- خدا رو شکرت دست از سر ما و پسر مردم برداشتی! دیگه ناله‌هات داشت اذیت‌مون می‌کرد.
با اعتراض گفتم:
- مامان!
- یامان! یه ماهی هست که از بیست و چهار ساعت دوازده ساعتش‌رو جلوی اون عکاس بدبختی! بقیه‌اش رو هم داری توی خونه غر می‌زنی!
- این‌جوری‌که می‌گی نیست! من از ساعت نه تا یک فقط دنبال عکاسه بودم و تا پنج عصر سرکار بودم بعد هم که خونه آمدم‌ هم که ساعت ده شب می خوابم!


در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: noor7371، ✧آیناز عقیلی✧، گلسرخ و 27 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
با آه ادامه دادم:
- هی باشه می‌رم همون سرکار می خوابم!
امیر که جر و بحث من صداش دراومده بود گفت:
- پاشو خودت‌رو جمع کن مردم خواهر دارن، ما هم خواهر داریم!
- دلت‌هم بخواد!
با شنیدن صدای زنگ موبایلم به سمت اتاق رفتم، شماره ناشناس بود. با یک مکث کوتاه به تماس جواب دادم:
- خانم مظاهری؟
صداش برا‌م آشنا بود!
- بله خودم هستم. شما؟
- شایع هستم، معاون انتشارات قاصدک می‌خواستم برای انتشارات شما رو دعوت به کار کنم!
- ممنونم من توی انتشارات دیگه‌ای فعال هستم.
- می‌دونم اما حقوق انتشارات ما سه برابر اون‌جاست!
- خانم محترم! شما هیچ آموزشی از مسئولیت پذیری ندیدین و اگه دیده بودین به من این پیشنهاد رو نمی‌دادین!
با حرص تماس رو قطع کردم؛ دوباره تلفن به صدا در آومد وای خدا!
-خانم محترم گفتم نمی‌خوام دیگه ای‌بابا!
- وا چی می‌گین خانم مظاهری؟
یا ابوالفضل این‌‎دیگه که بود؟
- ببخشید، شما؟
- تاجیک هستم، مدیر انتشارات شناختین؟
-بله،بله به‌جا آوردم واقعا ببخشید همین چند دقیق پیش کسی بود که با رشوه می‌خواست من انتشارات‌رو ترک کنم!
پشت تلفن تک خنده‌ای کرد و گفت:
- بله در جریانم با همه تماس گرفتند اما من برای عرض دیگه‌ای تماس گرفتم!
- امر بفرمایید.
-یادمه خانم سلطانی گفتند قراره مصاحبه‌ای با آقای بابائی برای اون عکس‌شون داشته باشین!
- بله درسته! اما متاسفانه من تازه همین امروز تونستم رضایتشون رو جلب کنم!
- خیلی هم خوب، اصلا فکر نمی‌کردم بتونین راضی‌اش کنین! آخه این آقا از بچه‌گی همین جوری بودن!
از بچه‌گی؟ ادامه داد:
- خب می‌خواستم بهتون بگم که بعد از مصاحبه باید یک ماه‌هم در سفر تحملشون کنی!
- سفر؟ منظورتون چیه؟
با مکث گفت:
- راستش مسابقه‌ای در حال ثبت نام هست که ما هم نام نویسی کردیم؛ هر انتشارات می‌تونه یک تیم تحقیق درباره موضوع مسابقه به مناطق جنگی بفرسته که من شما، آقای مهرادبابائی، خانم مهتا سلطانی و آقای مصطفی بابائی رو انتخاب کردم. اگر شما این زحمت‌رو قبول کنین، من بقیه کار ها و افراد رو هماهنگ می‌کنم
- ببخشید هی سوال می‌کنم، اما موضوع مسابقه چیه و آقای مصطفی بابائی که هستند؟ چون باید بدونم با چه کسانی هم‌سفر می‌شم!
- خواهش می‌کنم این حق شماست که بدونین موضوع مسابقه درباره یک شهید هست که هنوز اعلام نشده چون ممکنه قبل مسابقه تقلب بشه و این که موضوع در افتتاحیه اعلام می‌شه.
- خیلی هم عالی!
- و اما آقای بابائی یعنی مهراد بابائی پسر خاله بنده هستند و من برای مسابقه با او مشورت کردم و ایشون هم پسرعموشون که پایان‌نامه‌اش درباره مناطق جنگی و جنگ تحمیلی بوده پیشنهاد کردند.
مخ من داشت به خاطر عصبانیت سوت می‌کشید یعنی توی این مدت می‌تونستم مهراد بابائی رو به همین سادگی راضی کنم به خاطر این‌که خبرنویس انتشارات پسرخاله اش بودم ولی نه آقای تاجیک گفت نه خودش.
- آقای تاجیک یک لحظه، چرا زودتر این‌رو که شما با آقای بابائی پسرخاله هستین نگفتین؟ من چند هفته‌اس که دارم وقتم‌رو صرف راضی کردن ایشون برای مصاحبه می‌گذارم!
- واقعا متاسفم خانم مظاهری چون اگه خود من‌هم به مهراد می‌گفتم راضی نمی‌شد برای همین‌هم از رضایتش برای مصاحبه‌ی با شما تعجب کردم. حالا شما برای این سفر راضی هستین؟
- چی بگم! سفر رو اگه اجازه بدین با خوانواده‌ام باید هماهنگ کنم.
- بله متشکرم فقط تاریخ این مسابقه دقیقا سه هفته بعد هستش!
- باشه ممنون خبر دادین خدانگهدار.
- سلامت باشین خداحافظ.
خودم به این‌جور مسابقه‌ها خیلی علاقه داشتم برای همین بدو به سمت آشپزخونه رفتم.
- مامان جونم!
- باز چی می‌خوای؟
- وا مامان چرا باید چیزی بخوام؟
مامان حرف همیشگی‌اش رو به ز*ب*ون آورد:
- من تو رو نه ماه توی شکمم نگه‌داشتم ندونم که باید برم بمیرم!
- باشه اصلا من بد تو خوب!
- آسنات!


در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: noor7371، Parisa❤، Alone.wolf و 25 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
- باشه مامان جانم! مامان جونم!
- چیه؟
- انتشارات یه مسابقه شرکت کرده!
مامانم که از حرف‌های سر در نمی‌آورد گفت:
- خب به من چه؟
- تهران نیست! می‌گذاری من برم؟
- مسابقه چی هست؟ کجاست؟ با چه‌کسایی میری؟ کِیه؟
- خب اولی، باید درباره یه شهید تحقیق کنیم و به صورت در بیاریم؛ دومی، مناطق جنگی؛ سومی، مهتا اون عکاسه و پسر عموش و احتمالا آقای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: noor7371، Parisa❤، Alone.wolf و 22 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از چند دقیقه اومد چون حالش زیاد خوش نبود صحبتی نکردم که خودش شروع به صحبت کرد:
- به سمت بخاری رفتم و دیدم بوی گاز از اون‌جاست اون موقع حدود یک سال قبل بود منم حدود بیست و شش سالم بود و فکر می‌کردم خیلی چیز ها بلدم اما این‌طور نبود!
چه متواضع! ادامه داد:
- سمت لوله‌ی‌گاز رفتم و کمی باهاش ور رفتم؛ چون دیگه بوی گازی رو حس نکردم دست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: M O B I N A، noor7371، Parisa❤ و 21 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرش‌رو که بالا آورد دیدم که داشت گریه می‌کرد برای این‌که معذب نباشه سرم‌رو پایین گرفتم.
- بله، اگه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شه بقیه‌برای فردا!
از جاش بلند شد؛ پشت سرش برای بدرقه کردنش، راه افتادم. از این‌‌‌‌‌‌‌جا که رفت سمت اتاق مهتا رفتم و در زدم؛ صداش اومد که گفت:
- بیا تو! چرا در می‌زنی؟
وارد اتاق شدم، پوفی کشیدم و در رو بستم و بعد اطمینان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، Parisa❤، FaTeMeH QaSeMi و 20 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
صورتش رو جدی کرد و پرسید:
-حالا جدی می‌خوای چی‌کار کنی؟
راست می‌گفت؛ واقعا نمی‌دونم چی‌کار کنم؛
-ببین این داستان‌رو واقعا نمی‌شه به صورت متن عادی توی مجله منتشرش کرد چون یه عالمه ابهام داره که ممکنه خواننده‌رو دچار شک کنه و اصلا ممکنه ازش استقبال نشه! این‌‌‌‌‌رو هم نمی‌مهراد بابایی رضا می‌‌ده که به صورت رمان بنویسمش و این‌که ممکنه طول...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، Parisa❤، FaTeMeH QaSeMi و 20 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز روز بدی برام نبود ولی من زیادی حوصله نداشتم که از پس شیطونی آهو بر بیام؛ برای همین با بی‌حوصلگی گفتم:
-نکن تروخدا! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
شروع کردیم به راه رفتن که گفت:
-رفتم خونه‌تون که امیر شروع کرد به قر قر درباره این‌که تو سرکاریو اینا منم گفتم میرم دنبالش اونم از خدا خواسته گفت باشه و حتی تعرف نکرد که با من بیاد و من بدبخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، Parisa❤، FaTeMeH QaSeMi و 17 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
به سمت در رفت ولی انگاری که چیزی رو به یاد آورده سمت من برگشت و گفت:
-راستی از خانواده برای مسابقه اجازه گرفتین؟
تایید کامل نگرفته بودم ولی مطمئن بودم مامان چیزی نمی‌گه برای همین جلوی چادرم رو درست کردم وگفتم:
-بله مشکلی نیست!
با گفتن خداروشکری از اتاق بیرون رفت. من هم رو به مهراد بابایی گفتم:
-خب آقای بابایی دفعه قبل تا...
وسط حرفم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین قدم‌ های‌ راه | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، Parisa❤، FaTeMeH QaSeMi و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا