خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدام رمان را بیشتر دوست داشتید تا اکنون؟


  • مجموع رای دهندگان
    7

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوالرحیم...
نام رمان: سیاهچاله
نام نویسنده: سارا اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: -FãTéMęH-
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه: دختری از یک محله ی فقیر نشین، اتفاقات عجیب و غریبی برایش می افتد که از گذشته اش نشات می گیرد.
اینکه در گذشته چه شده و چه ها بر سر این فرد آمده را خودتان خواهید فهمید اما...
کاراکتر عجیب داستان، با زحمات خودش، خودش را از منجلاب قالیچه واری که دشمنانش یکی یکی برایش بافته اند رها می کند.
در این بین به پست آدمی می خورد به صبوری ایوب، شاید...
کسی که خودم هم دلم برایش سوخت زمان نگارش...
این عشق و این تلاش و درد های راه می شود سیاه چاله ی ما.


در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 29 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناظر مهربونم از صبر و اخلاق حسنت خیلی ممنونم عزیزم. مقدمه رو تقدیم می کنم به دل مهربونت

مقدمه:
هوای منحوس هر لحظه در اتمسفرش منجمد تر می شد. نفرین ابدی خانواده ی سراوندی در طبقه به طبقه ی این مجتمع 19 یال شمالی از یکسو و رفت و آمد های مشکوک عمو های کوچک و شبدر از سوی دیگر. درب خانه که باز و بسته می شد آنهم درست ساعت 1 نیمه شب. پنجره هایی که به خودی خود قفل می شدند و درختی که شب قطع می شد و صبح دوباره درون باغچه ی مشرف به شیر آب داخل حیاط به قدمت صد ساله ی عمر فاطمه بانوی کاخ سعداباد سبز بود. کوهی از وحشت در این سال های اخیر در میان مردم محلات و نگاهی که هیچ وقت نفهمید چرا به او و خانه اش می شد و گاه این فرار ها و ترس هایی که بچه های محلات از او داشتند و هرگز نپرسیده بود چرا. تنها می دانست همه چیز از یک روز سرد زمستانی در اوائل بهمن ماه 37 شروع شده بود. روز سردی که برف می آمد و زوزه ی باد، نت هفتم بت هوون را به سخره می گرفت.یکشنبه هشتم فوریه بود که شمشاد، تازه به وطن برگشته بود و سراوندی بزرگ برای دیدن برادر دوقلویش یک جشن و سرور در باغ فراست ها راه انداخت. روز نحسی که با استخر تمام شد و یک نفر جانش را از دست داد.
مامورین برای کشف جسدی که هرگز پیدا نشد بارها توسط ارشد هایشان بازخواست شدند و گره این مشکل بعد از گذشت سی سال باز نشد و تبدیل شد به یک...

سیاه چاله


در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 28 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک روز از بهشتت دزدیده ایم یک سیب. عمری است در زمین ات، هستیم تحت تعقیب.
خوردیم در زمینت، این خاک تازه تاسیس، از پشت سر به شیطان، از روبرو به ابلیس.
از سکر نامت ای دوست، با آن که سرخوش بودیم، مارا ببخش یک عمر، شیطان پرست بودیم.
حالا در این جهنم، این سرزمین مرده، تاوان آن گنـ*ـاه و آن سیب کرم خورده.
باید میان این خاک، در کوه و دشت و جنگل، عمری ثواب کرد و برگشت جای اول...
« شعر با حفظ امانت از سعید بیابانکی »
به نام یک غفار الذنوب بی همتا
زمستان 1337 – باغ فراست ها
-اسم فردی که کشته شده رو بگو
-نمی شناسمش
--نمی شناسیش؟! تو مهمونی تو بوده مردکِ عنتر.
-خب لعنتی، من تو هر مهمونی دو هزار تا مهمون دارم باس اسم هر کدومشون یادم بمونه؟
چراغ نیم سوز بالای سرشان با بلند شدنِ دلشاد و برخورد سرش تکان خورد و نورش، نوسانی آرام را روی صورتش و میز شروع کرد و مامور بازجویی زد به شانه اش و با قیافه ای که درون نیمه تاریک اتاق، شبیه زامبی های دهه ی بیست به نظر می رسید داد کشید:
-بتمرگ!
لامپ نوسان یافته شروع کرده بود به ویز ویزی دلخراش و دلشاد از زیر دندان های چفت شده اش غرید و صدای غرشش مانند موج های تنیده در اتاق پخش شد:
-انگار نمی دونی داری با کی حرف می زنی از این جهنم دره خلاص شم دودمان تو و هفت جد و آبادتو به باد میدم محلاتی بی ریشه.
دست مرد تنومند روبرو محکم و با شدت که به خوردن پتکی سنگین می مانست کوبیده شد روی میز آهنی و صدایی مهیب مانند ریزش کوه و بازتابش درون گوش دلشاد را کیپ کرد.
-داری مامور قانونو تهدید می کنی؟
دلشاد قاه قاه خندید و طوری به مامور چهار شانه نگاه کرد که انگار دارد به یک مرده ی در حال احتضار می نگرد و سپس با نیشخندی زهراگین گفت:
-تهدید نمی کنم دارم پیشگویی می کنم ابله!
یقه ی دلشاد به شدت گرفته شد و مابعدش صدای زنگ دار مامور چهار شانه درون اتاق سه در چهار بازجویی پیچید:
-اصغری بیار اون میز عتیقه رو؛ این مرد یه نوازش مختصر می خواد!
سی روز و یازده ساعت بعد، شمشاد سراوندی به علت نبود مدارک لازم آزاد شد.
***
نهم فوریه – اتاق بازجویی
--اسم فردی که تو استخر کشتی رو بگو.
-من کسی رو نکشتم
--مرتیکه تو مهمونی تو بوده
-من ایران نبودم اصلا نمی دونستم میهمانی ای در کاره
مامور چهار شانه، وینستون ضخیم قهوه ای را از لای لـ*ـبش برداشت و دودش مانند مه صبحگاهی و سپیدی فرو رفته در سیاهی، در تاریکی اتاق پخش شد.
--کدوم گوری بود؟
شمشاد یقه ی بلوزش را مرتب کرد و کمی گردنش را تکان داد:
-کانادا.
آها فرنگ رفته بودی و مثه یه حیوون برگشتی هم وطناتو بکشی گاو بی شاخ و دم!
-نه آقا برای تحصیل رفته بودم
-چه وجهه ی مناسبی! که برای تحصیل رفته بودی؟!
با کوبیده شدن دست تنومند مرد چهار شانه روی کفی میز، همهمه ی موهوم و بلندی درون اتاق منعکس شد و شانه های شمشاد، تکان محکمی خورد.
--شر و ور نباف من صد تا مثه تو رو تو این اتاق بازجویی کردم و از زیر زبونشون حقیقتو کشوندم بیرون نمی خوای که با شکنجه این کارو انجام بدم می خوای؟
شمشاد بی توجه به یقه ی مشت شده در دستان مامور و هُرم بد بوی دهانش، پرز روی سبابه اش را فوت کرد:
-حقیقت رو گفتم با شکنجه دروغ تحویل خواهم داد! خود دانید
مامور چهار شانه و سیه چرده، یقه ی شمشاد را با حرص رها کرد و عرض اتاق را قدم زد و وینستون دیگری را آتش زد و شمشاد فکر کرد عصرانه اش دیر شده است!
چهل ساعت بعد شمشاد سراوندی به علت عدم وجود مدارک لازم آزاد شد.
***
دهم فوریه – اتاق بازجویی
--اسمتو بگو
-بهار السلطنه
--چند برادر داری؟
-سه تا
--اسماشون؟
-دلشاد، شمشاد، قدرت
--پس سومی، اون قدرته کجاست؟ کجا گم و گور کرده خودشو؟
بهارالسلطنه از روی صندلی می توانست سایه ی مرد را ببیند و در تصوراتش با شکاریِ دولول، تیری به پای مرد زد و خلاصش کرد:
-خیلی وقته مفقوده!
-مفقوده؟
در تاریکی اتاق، نور کم سوی چراغ نیم سوز روی میز، مانند یک شمع بی جان یک تلالو دایره ای و وهمناک منتشر می کرد و صورت مامور چهار شانه در نیمه بسته ی این تلالو بود و دیده نمی شد.
بیست و چهار ساعت بعد بهار السلطنه به علت فقدان مدارک لازم آزاد شد.


در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 26 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
آینده ی شبدر سراوندی! خیابان متقیان شرقی
کم از فتح الفتوح نداشت. رسیدن شبدر به اینجا! کفش طلایی و قرمز با پاشنه های ده سانتی محاط بر پاهای کشیده اش. مانتوی عبایی ابریشمین شیک و چشم ربا با رده های اِس مانند طلا کوب. بوی عطر گرم و دلنشین ماریا کری.
و شال یک دست سفیدی که تار به تار موهای پر کلاغیش را پوشانده بود.
و ماشینی که راننده داشت.
این دخترِ بزرگ شده ی خیلی مهم که قرار است از ماشین پیاده شود. شبدر سراوندی است؟
که همه ی مصاحبه کنندگان روزنامه ی بحث بر انگیز کاووش با سر دبیری امیر ارسلان نامدار این شهر، در انتظار دیدنش قلقله به پا کرده اند!
و تمام آنچه درون ذهنش می گذشت این جمله بود «خدا کنه وقتی دارم روی فرش قرمز قدم میذارم پاشنه ی کفشم نشکنه. وای خدا کنه پام پیچ نخوره. خدا اگر بیفتم جلوی این جمعیت؟ اگر هول کنم و زیگ زاگ برم؟ اگر همین وسط یبوست معدم برعکس شه؟ اگر فشارم بیفته و غش کنم. وای خدا به دادم برس! »
و حرف های بیرون از این ماشین مشکی شیشه دودی ضد گلوله این ها بود:
-این همونه؟
-خوشا به حالش
-آفرین به ارادش
-یه جای کارش می لنگه
-حتما از صدقه سر باباش تونسته
-احسنت بهت افتخار می کنیم آفرین
-خدا ببخشتش به مادرش
-شیر مادرت حلال
-اوه چه خوشگله لامصب
-بابا جیگریه واسه خودش
-ببند دهنتو اینجا جای این حرفاست عفت کلام داشته باش برادر من
-این ازدواج کرده؟
-چقدر درامد داره؟
-اوه برو بالا اصلا قابل شمارش نیست!
-بابا پول پول میاره حتما ارث بابایی ننه ای بهش رسیده
-ارث کجا بود طرف تو صفوی زندگی می کنه!
-صفوی؟! یعنی اینقدر داغون بوده؟
-دوربینُ روشن کن داره پیاده میشه برین کنار برین کنـار!
یک سال و اندی پیش، شبدر، در خانه ی استیجاری پدری
درب خانه به صدا در امد و شبدر در حالی که لقمه ی سیب زمینی را می گذاشت بین دندان هایش دست به کم در گرفت و دمپایی هایش را پوشید و با همان دهان پر گفت ک کیه؟
-منم خوشگل خانوم، زیبا
صدای زیبا را که شنید حالت ساده ی آرام رفتنش را تند کرد و به قول زیبا، ایکی ثانیه رسید به در و بازش کرد و به محض باز شدن در بختکی افتاد روی شبدر و بیشتر به روح سیاه با سرعت نور شبیه بود تا زیبای هذیان گوی همیشه خوش
-سلام قربونت برم
در حالی که بین دست های تپلش در حال خفه شدن بود و موسین و پتیالین های بذاق دهانش سر اینکه کدام، نشاسته ی موجود در سیب زمینی را به مالتوز تبدیل کنند می جنگیدند گفت:
-تو که همین دیروز منو دیدی این جنگولک بازیا چیه زیبا جان؟!
زیبا دست هایش را گشود و کمی عقب رفت:
-من یک ساعتم تو رو نبینم دلم تنگ می شه نمی دونستی بدون!
شبدر لـ*ـب هایش را غنچه کرد و بالاخره لقمه را قورت داد:
-ببینم چه خوابی برام دیدی الان بگی بهتر از اینه که یه ساعت سر کار باشم!
نیش زیبا باز شد و چادر گلدارش که آمده بود تا نصفه ی موهایش سُر خورد روی شانه های پهنش و رفت به سمت درب نیمه باز هال.
-باز تو تهمت زدی دختر!
بعد هم از آن خنده های مکش مرگ ما تحویل داد و زبانش به اصل ماجرا چرخید
-بهروز داره میاد!
شبدر تقریبا جیغ کشید:
-بهروز؟!
بعد هم بلافاصله با چشم های از حدقه در امده و قلبی که بالای هشتاد می زد ادامه داد:
-کسیم می دونه؟!
زیبا نیشش باز شد و هر هر کرد و بعد در حالیکه روی دیوار آجری خانه را دید می زد گفت:
-تا یک دقیقه ی پیشش رو که مطمئنم کسی از نزدیکان نمی دونست! ولی الان با این اعلامیه ی صوتی واضحی که جنابعالی دادی، دیگه مطمئن نیستم!
شبدر بی تفاوت نسبت به شوخی زیبا کمی نزدیک شد و شانه هایش را با جفت دست هایش گرفت و با تاکید و گنگ کلمات را پرت کرد:
-تو از کجا می دونی؟ مطمئنی؟ اشتباه نمی کنی؟ بهروز؟ داره میاد؟ چرا؟ بعد این همه سال؟ واسه چی؟ قصدش چیه؟
بعد هم با افکار آش شعله قلم کارش به در و دیوار نگاه کرد
بهروز ایزی، پسر عباس ایزی، داره میاد ایران؟ واسه چی؟
همزمان دست زیبا به شانه اش خورد و باعث شد چشمان شبدر، زوم چشمان زیبا بشود
زیبا: شبدر اینجایی؟ دختر چرا هول شدی مگه قراره کی بیاد خودتو جمع کن. اصلا کی گفت داره میاد تو رو ببینه؟ من گفتم؟ اگر من گفتم غلط کردم.
بعد هم از جلوی رویش گذشت و روی اولین پله نشست و شبدر هم رفت سمتش:
-منم نگفتم!
-پس چته؟ چرا مثه بچه مدرسه ایا شدی؟ اینقدر هل.
شبدر پوزخند زد و مات تنه ی درخت درون باغچه لـ*ـب زد.:
-بچه شدم باز دارم خر می شم. سم و گوش و دم در میارم. همین،
زیبا زاویه ی نشستش را رو به سوی شبدر تغییر جهت داد و سعی کرد حال و احوال را به نوعی تغییر دهد که ناملموس باشد:
-بیا بریم خرید از این حال و هوا در بیای. هان؟ یه جا پیدا کردم لباس دسته دوم می فروشن خیلی هم تمیز. اصلا انگار لامصب تازه از زیر چرخ اومده بیرون. زیر قیمتم می دن. قسطیم می دن. بریم؟
شبدر کمی تیز شد!
-زیبا!
-جونم
شبدر دمپایی هایش را دراورد و زیبا دوید
-بابا به خدا واسه خودمون دوتا لباس می خریم چی فکر کردی هان فکر کردی دارم می برمت واسه چشای اون بهروز نگون بخت لباس جور کنی؟!
شبدر دمپایی را برد بالا که پرت کند و زیبا چشمانش را بست و دستانش را به حالت تسلیم برد بالا
-خوب خوب غلط کردم اصولا من تو غلط کردن ید بیضایی دارم قربونت بشین با هم دو کلوم حرف حساب بزنیم قول میدم چرت و پرت نبافم.
شبدر نفس عمیقی کشید و دمپایی را پایین آورد و زیر لـ*ـب گفت:
-آره جون عمت تو گفتی و من باور کردم. اصلا برام مهم نیست فعلا تمام فکر و ذکرم دانشکده است و خرج و مخارجش. زیبا مثه خر موندم توش. نه راه پیش دارم نه راه پس.
-خله انگار نشنیدی بهروز داره میاد بهروز ایزی. پسر پولدار ترین مرد محلات. پسری که تا حلقش پر بود از شبدر. داره میاد ایران. بعد این همه سال. چرا الان؟ چی شده که بعد این همه وقت داره بر می گرده؟ واسه تجدید خاطره؟ نه! دلش هوای وطن کرده؟ نه! اومده یه گند دیگه بزنه؟ نه! اومده ماهی ای رو که چندین سال پیش از تورش پریده رو صید کنه و تموم!


در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 24 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
طاعاتتون قبول دوستان مجازی من. خوبید؟ حال دلتون روبه راهه. الهی دلتون شاد شه اگر نیست. و اگر هست لطفا تشکر از خدا فراموش نشه. خوشش میاد قدرشناس باشیم وقتی هیچ جای زندگیمون نمی لنگه...
خیلی وقت ها خیلی جاها شبدر فکر می کرد اگر برسد آن روزی که همه ی داشته ها را دوباره از نو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 21 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیمی از راه را رفته بود و از جمعیت، دور شده بود و نفسش بالا نمی آمد. کمی روی زانوانش خم شد و نفس گرفت ته حلقش و مجاری تنفسی اش می سوخت انگار مایع جنب حفره ی پلورال، وظیفه و عملکرد، یادش رفته بود که ریه هایش انبساط لازم را نداشتند. دستش را گذاشت روی مقنعه ی زرشکی اش و سعی کرد از لابه لای سوزش ریه اش کمی اکسیژن ببلعد که صدایی به گوشش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 20 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر دو با هم به سمت پسرک روزنامه فروش هجوم بردند و برگه ی روزنامه را بدون توجه به نگاه مملو از بهت دیگران و عابران گرفتند و جلوی رویشان بازش کردند. صدای زیبا به گوش رسید: این تو نیستی؟ اینجا؟ بابا دختر، مشهور شدی رفت. اینجا چی کار می کنی ها؟!
زیبا روزنامه را قاپید و با نیش باز شده و چشمان برق افتاده و در حالی که آدامس می جوید ادامه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 19 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام به روی ماهتون. خوشید؟ حال دلتون شادی داره؟ اگر نداره قانون کارما رو یه مرور کنید عزیزانم. قانون عجیبیه. خوشی می خواید؟ یکی رو شاد کنید فرقی نداره کی. حتی می تونه یه گربه باشه یه مورچه یه موجود. شادش کنید. پیشانی یه بچه رو ببوسین. مامانتونو بـ*ـغل کنین. یهو بپرین تو بـ*ـغل باباتون بی هیچ دلیلی. بذارین یهو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 16 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام عزیزانم:hello2b:
خبر دارم برای سیتا دوستا:blissb:
سیتا هم به چاپ رسید:flowerb:



خوش باشید و شاد انشاء الله:dance2b:




شبدر تمام تیر ماهی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 15 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام به روی ماهتون
می دونم خیلی دیر اومدم برای ادامه ی سیاه چاله اما...
خدا می دونه در تکاپوی زندگی ما آدمها زمان هایی پیدا میشه که باید خلوت کنیم...
براتون احترام قائلم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاهچاله | س اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، Essence، ~Hasti~ و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا