خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: نت عاشقانه
نویسنده: Neginii
ناظر: Mahla_Bagheri
ویراستاران: _mah_ و عسل شمس
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: تماشایت از دور چو شمعی آبم می‌کند و تو پروانه‌وار به دور تپه‌های پر از گل می‌چرخی. دیدنت کافیست؛ اما نه زمانی که من مجبور به رفتن هستم! یک سبد از خنده‌ی وصال به چهره می‌کشم و اینک... اینک با تو روبه‌رو می‌شوم. آخر چه می‌کنی با من؟ پایبند این قلب هستی؟!


رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، Hastiii و 49 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
این غم عشق مرا بیمار کرد
هرچه در بنیاد بود آزاد کرد
ای همه عالم فدای نام تو
کی شود من شوم دام تو
ترس من این است ندانی حرف من
بغض من این است ندانی درد من
تو نمی‌دانی چه سخت است بی تو بودن
چقدر بی‌‌‌معنیست بی‌تو سرودن
بیا زیبا‌‌ترین رؤیای شاعر
تویی آن آخرین مسافر
شده این چشم من از غصه گریان
شود آیا سرم گیری به دامان
بیا این بغض یک نوع اعتراض است
اگر خواهی نیایی التماس است
بیا این دل دوباره جان بگیرد
نگو نه تا نفس پایان بگیرد


رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، Hastiii و 47 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
از رو تـ*ـخت بلند شدم. سرم خیلی درد می‌گرفت آخه تا ساعت چهار بیدار بودم. داشتم لایوش رو نگاه می‌کردم. با فکرکردن بهش دوباره اشک تو چشم‌هام جمع شد؛ ولی سریع پاکش کردم. بلند شدم رفتم حموم و یه دوش گرفتم تا سرحال شم. وقتی اومدم بیرون یه مانتوی سبز با شلوار مشکی پوشیدم با شال سبز. دوباره رفتم جلوی آینه و یه ریمل زدم و یه برق لــب. گوشی و هندزفریم رو برداشتم و رفتم بیرون. به خونه نگاه کردم. مبل‌های قهوه‌ای که با دیوار سفید خوب تونست خودش رو بگیره، تابلوهایی که عکس پرنده‌ها رو نشون می‌داد. خونه بزرگی نیست؛ ولی برای منی که تنها زندگی می‌کنم خوبه. امروز کار زیاد دارم. کلی برگه باید ترجمه کنم. خب من رشته‌م زبانه و چون زبانم خیلی خوب بود، تونستم تو یه شرکت کار کنم. شرکتش خیلی بزرگه. نزدیک ده‌تا منشی برای هر رئیس داره و نزدیک ده‌تا مترجم برای یه رئیس. تا شرکت نیازی به ماشین نداشتم؛ برای همین پیاده می‌رم همیشه. هوا جوری بود که انگار غمگینه! کلی ابر تو آسمون، فضای آسمون رو خیلی دلگیر کرده بود. جون می‌داد واسه یه آهنگ غمگین. هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ رو پلی کردم. آهنگ مورد علاقه‌م.
«سینا درخشنده، پرنده
وای از دست آدما چه بی‌‌‌رحمن بگو
چرا شکسته بی‌تو قایقم چرا نمی‌کنی نگام
زخمیه بال‌وپَرم از تو
هم خسته‌ترم غریبم
خدا یه کاری بکن بال پرنده نشکنه
بیا یه کاری بکن قایق من بی‌‌‌مقصده
تو بگو کجا برم دردمو
به کی بگم نمی‌دونم
خدا یه کاری بکن بال پرنده نشکنه
بیا یه کاری بکن قایق من بی‌‌‌مقصده
بی‌مرامن آدما دور می‌شن
ازت چرا نمی‌دونم
ببر منو پیش خودت خسته‌م
از آدمای شهر گرون خریدم
این دلو نذار که
از دستش بدم
بازار نامردی چرا شلوغه هر روز
خدا پرنده بی‌‌‌بال‌وپَرش اسیر پرواز خدا
خدا یه کاری بکن بال پرنده نشکنه
بیا یه کاری بکن قایق من بی‌‌‌مقصده
تو بگو کجا برم دردمو
به کی بگم نمی‌دونم
خدا یه کاری بکن بال پرنده نشکنه
بیا یه کاری بکن قایق من بی‌‌‌مقصده
بی‌مرامن آدما دور می‌شن
ازت چرا نمی‌دونم»
***
آهنگ‌هاش، فیلم‌هاش، عکس‌هاش و لایوهایی که می‌ذاره، من فقط می‌تونم این‌جوری بهش فکر کنم. به خودم نگاه کردم. من کجا؟ سینا درخشنده کجا؟ توهم زدی نگین. خیلی احمقی دختر! مثلاً عاشقش شدی که چی بشه؟ فکر کردی خدا کمکت می‌کنه که به دستش بیاری؟ واقعاً ‌‌که احمقی! تو همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد. دوست مجازیم بود. اسمش مِهدیه، تو یه برنامه که با بچه‌‌های شرکت زدیم باهم آشنا شدیم و الان سه ساله باهم دوستیم. اون اهل بوشهره، من هم اهل مازندرانم؛ ولی به‌خاطر دلایلی مجبور شدم بیام تهران. جواب دادم:
- الو، سلام!
با لحن شوخ و بامزه‌ای گفت:
- سلام خانوم مغرور عاشق.
- سر صبحی رو مخم نرو مهدی.
با لحن ترس الکی که خنده‌م آورد، گفت:
- باشه نزن من رو. کجایی؟ خوبی؟
- خوبم. دارم می‌رم شرکت.
- عه الان؟
با خستگی گفتم:
- مهدی خواب داره گیجم می‌کنه؛ دیشب داشتم لایو سینا رو نگاه می‌کردم.
با لحن غمگینی گفت:
- آخر در راهش شهید‌‌ می‌شی دختر.
- بی‌خیال!
- من دارم می‌بینم داری خودت رو نابود می‌کنی. تمومش کن نگین! چهار سال چه‌جوری پای این عشق موندی و به کس دیگه‌ای فکر نکردی؟
- آدم فقط عاشق یه نفر می‌شه، نه ده نفر.
یه کف زد برام که پشت گوشی شنیدم.
- باریکلا خانوم!
- بله دیگه باید بیای پیشم کلاس.
- صد درصد. نگین نمی‌خوای راجع به پدر و مادرت حرف بزنی؟
دوباره یاده سیزده سال پیش افتادم. خب من راجع به اتفاقی که افتاده براشون با مهدی حرف نزدم.
- نمی‌خوام حرفی بزنم.
- باشه اصرار نمی‌کنم. خب مزاحمت نمی‌شم. باز حرف می‌زنیم. منتظرتما.
مهربون گفتم:
- مراحمی. باشه بهت پیام می‌دم باز.
- منتظرم رفیق.
- اکی رفیق فعلاً!
- فعلاً!
قطع کردم. ولی بخوام جدی بگم، مهدی واقعاً ‌‌مثل بقیه پسرها نیست؛ وگرنه تا الان باهاش دوست نمی‌موندم. یه وقت فکر بد به سرتون نزنه. ما فقط دوستیم و هیچ وقت هم از دوستی فراتر نرفتیم.


رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، YeGaNeH، Hastiii و 46 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
رسیدم شرکت. به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق کارم و منتظر آقای خلیلی موندم. خب اتاق کارم بزرگه! یه میز بزرگ برای جلسه بود که رئیس بیشتر کارهاش رو روی اون میز انجام می‌ده. میز خودم هم زیاد بزرگ نیست، متوسطه. بعد هم یه لپ‌تاپ رو میزم بود که اگه لازم بود ترجمه‌ها رو تو اون هم ذخیره کنم. کلی برگه رو میزم برای ترجمه‌ست. رئیسم اسمش آراز خلیلیه. همه وقتی نیست آراز صداش می‌کنن و من تنها کسی‌ام که چه تو نبود و چه تو بودنش آقای خلیلی صداش می‌کنم. یهو در باز شد و خودش اومد تو. بلند شدم.
- سلام!
با لحن خیلی محترمانه گفت:
- سلام! بفرمایین بشینین.
نشستم. پنج‌تا برگه گذاشت رو میزم.
- تا فردا باید ترجمه شه؛ چون خیلی مهمه.
سرم رو تکون دادم؛ چون برام کاری نداشت. زبانم خیلی خوب بود. شروع کردم ترجمه‌کردن. رئیسم به قول دخترهای داخل شرکت قیافه جذابی داره؛ ولی من جذبش نشدم. چشم‌های مشکی داره که به نظرم همین باعث جذابیتش شده. سنگینیِ نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم؛ ولی سرم رو بلند نکردم. بعد 20 دقیقه دوتا برگه رو ترجمه کردم. یه‌کم خسته شدم؛ ولی می‌خواستم زودتر کارم تموم بشه. نصف برگه سوم رو ترجمه کرده بودم که صداش رو شنیدم:
- خانوم موسوی برین یه‌کم استراحت کنین، بعد بیاین ادامه بدین.
می‌خواستم با بی‌‌‌تفاوتیم بهش بفهمونم که انقدر نگاهم نکنه؛ بنابراین خیلی بی‌‌‌تفاوت گفتم:
- نه آقای خلیلی، هر وقت کلاً تموم کردم می‌رم استراحت می‌کنم.
یه‌کم عصبی شد؛ چون از لحن صحبتش فهمیدم.
- خانوم این برگه‌ها خیلی سنگینه! برین یه‌کم استراحت کنین بیاین.
بیا من رو بزن مرتیکه دیوانه هیز! بلند شدم و رفتم بیرون. خب 10 دقیقه استراحت داد. رفتم پایین به مهدی زنگ زدم. قبل اینکه جواب بده یه نگاه به حیاط بزرگ شرکت انداختم. پر از درخت و گل. قشنگی‌اش هم به همین بود. جواب داد.
با لحن شوخی گفت:
- به‌به! دوباره دلت برام تنگ شد بعد یه ساعت؟
با لحنی که هم توش عصبانیت بود، هم توش خنده گفتم:
- لوس نکن خودت رو! رئیسم بهم وقت استراحت داد، زنگ زدم. بخوای این‌جوری کنی قطع می‌کنم.
با ترس خودساخته گفت:
- نه نه من تسلیم! عه چرا جوش میاری دختر؟
- مهدی اینا رو بیخی! این رئیسمون هم کار بهم زیاد می‌ده، هم اینکه خیلی نسبت به بقیه بهم استراحت می‌ده.
- عجب! لابد تو دلش خبر مبره.
جیغ کشیدم:
- مهدی!
مثل خودم جیغ زد:
- والا جدی می‌گم خب! اون هم پسره، من هم پسرم، خیلی از اینا دیدم.
- فکر نکنما!
- تو حواست بهش باشه! حرکتاش رو بهم بگو، من بهت می‌گم.
- باشه دیگه برم.
خیلی جدی گفت:
- باشه مواظب خودت باش! بهش محل نده، خیلی سنگین‌رنگین باش.
خنده‌م گرفت.
- دیوونه!
- دیگه جزء نامــوس من به حساب میای. من که خواهر ندارم؛ ولی تو رفیق منی، باید هوات رو داشته باشم.
- خوبه که تو این دوره زمونه هنوز هم یه پسر خوب پیدا می‌شه.
با حالت مسخره‌ای گفت:
- چاکریم! خب برو تا آقای خلیلی گوشت رو نگرفته نبرده.
خندیدم.
- باشه. مواظب خودت باش!
- تو هم!
- فعلاً!
- فعلاً!
قطع کردم، رفتم تو اتاق. هنوز نشسته بود. نگاهم کرد، سرم رو انداختم پایین و روی میزم نشستم و کارم رو ادامه دادم.


رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، YeGaNeH، Hastiii و 45 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
بالاخره کارم تموم شد. بلند شدم و برگه‌ها رو گذاشتم رو میزش. بهم نگاه کرد. اه انقدر نگاهم نکن دیگه! پسره هیز!
- بفرمایین!
حالت چهره‌ش تعجب‌آور بود.
- هنوز هم برام جای سؤاله! من این‌همه مترجم استخدام کردم، همه هم سی به بالا بودن؛ ولی انقدر سریع ترجمه نمی‌کردن؛ ولی شما بیست‌وخرده‌ای سنتونه، چطوری انقدر سریع و البته درست ترجمه می‌کنین؟
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، YeGaNeH، Hastiii و 43 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
سینا
جدی و عصبی رو به مرسل کردم و گفتم:
- مرسل چند بار گفتم انقدر حرف نزن. ببین آخر کار دستمون دادی.
- به من چه؟ راننده طارق بود. باز به من می‌گی؟
با یه‌کم ترسی که از صدام مشخص بود، گفتم:
- الان موقع بحث نیست. طارق برو پشت فرمون، مرسل تو هم برو جلو بشین و من هم بلندش می‌کنم می‌برمش پشت.
هر دوشون رفتن. من هم بلندش کردم و بردم تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Hastiii، Sahariiiii و 44 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
سینا
تا حالا‌ مثل این دختر ‌کسی رو ندیدم. برام واقعاً ‌‌عجیب بود. همه از خداشونه ما خواننده‌ها یه نگاه بهشون بندازیم، اون اصرار داره که من برم. برام خیلی عجیبه! خب ماشینم رو که طارق برد الان باید تاکسی بگیرم؟ یهو یکی بوق زد برام. دقیق که نگاه کردم دیدم پویاست. رفتم سوار شدم.
مثل همیشه شوخ گفت:
- به‌به! چطوری مِستِر درخشنده؟
اصولاً...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Hastiii، Sahariiiii و 42 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
چشم‌هام رو باز کردم. خداروشکر کسی نبود. امروز هم که قراره مرخص بشم. بلند شدم لباس‌هام رو ردیف کردم که دکتر اومد داخل.
- خوشحالی؟
جدی و شوخ گفتم:
- چه‌جور هم!
- داداشت بیرون منتظرته.
عجبا! چرا بیخیال نمی‌شه؟ مگه من کی‌ام که انقدر براش مهمه؟ نگین احمق خب ماشین اون زده بهتا. انتظار داری بره خونه پلی‌استیشن بازی کنه؟ سرم تیر کشید. همه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Hastiii، Sahariiiii و 43 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
نگین
ای الهی هرکی پشت گوشیه بمیره از دستش راحت شم! با حرصی که تو صدام بود، جواب دادم:
- بله خروس بی‌‌‌محل؟
- چه باادب!
- ببین مزاحم، کارت رو بگو بعد برو رد کارت.
با خنده گفت:
- نگین مهدی‌ام!
- چی‌کار کنم؟ من هم...
تازه متوجه حرفش شدم. با حالت بامزه‌ای گفتم:
- عه مهدی تویی؟ خواب بودم نشناختم.
- بله متوجه شدم. ساعت رو دیدی؟
یه نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Hastiii، Sahariiiii و 41 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 1 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
نگین
بعد رفتن سینا دوباره اشک تو چشم‌هام جمع شد؛ ولی اجازه ندادم بریزن. نمی‌تونستم خونه بمونم. خیلی سخته که کسی رو که دوستش داری رو ببینی؛ ولی مجبوری جوری وانمود کنی که بهش حسی نداری. شاید از بیرون این‌جوری وانمود کنم؛ ولی درونم یه چیز دیگه‌ست. نمی‌تونستم دیگه تحمل کنم. رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم و رفتم بیرون. هوا مشخص بود که هوای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نت عاشقانه | neginii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Hastiii، Sahariiiii و 41 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا