خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از رمانم خوشتون اومدیانه؟

  • بله

    رای: 23 65.7%
  • نه

    رای: 1 2.9%
  • جاداره بیشتر کاربشه روش

    رای: 11 31.4%

  • مجموع رای دهندگان
    35

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان ۹۸
نام رمان: جنگل اسرار
نام نویسنده: Kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: ~MOHADESE~
ژانر: عاشقانه-فانتزی
خلاصه:
"اتفاق هرگز خبرنمیکند!"
جمله ای که به خوبی درکش کردیم ومی‌دونیم درسته.
اتفاقات بدون خواست ما، وارد زندگی مون می‌شن وهمراهشون، رازهایی نهفته، پابه دنیامون میزارن!
جنگلی مرموزو مبهم، که بعضی ازاین رازهارو درخودش جای داده، دختر قصه مارو درگیرمی‌کند، دختری که ناخواسته توی این جنگل گم و صفحه جدیدی درزندگی‌اش باز می‌شود و...


V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿ و 40 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی
f421239-Recovered-Recovered.jpg
*مقدمه*
در بازی عشق تو من، مهره‌ای دلسوخته بودم
در‌ راه عشقت
من مات نگاهت
سرباز و فدایت
همراه گناهت
صیاد و شکارت
تشنه نگاهت
در تاریک‌ترین روزها
در روشن‌ترین شب ها
همراه دل تو، عشق را چشیدم
تا چشم تو را دیدم
از دنیا بریدم
من ناز نگاهت را
به ‌یک دنیا نمی‌دم!


V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿ و 40 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
* پارت اول*

توی گودالی که زیر یه درخت تنومند بود پناه گرفتم و با اظطراب و عجله، شاخ و برگ‌هایی که روی زمین افتاده بود روی خودم کشیدم تا از دیدش پنهون بمونم. ترس، دلهره و وحشت تا مغز استخونم رخنه کرده بود. قلبم تند تند می‌زد و آروم و قرار نداشت. از لای شاخه‌هایی که روی خودم کشیده بودم، اطراف رو دید زدم. هرطرف و که نگاه میکردم، فقط درخت وشاخ وبرگ های درهم تنیده بودو درخت درخت و درخت. اه ای بابا آخه اینقدر درخت و می خواید چه غلطی کنید باهاش؟ ولش مهم نیست اصلا. الان باید خودم رو از دست موجودی که دنبالم بود، نجات می‌دادم تا یکی از این درخ‌ها رو سرقبرم نکاشتند!
نمی‌دونم چی بود؛ ولی هرچی که بود، مطمئنم قصد جونم رو داشت! آخه یه لحظه هم امون نمی‌داد و دست از تعقیب من برنمی‌داشت، الانم با هزار بدبختی از دستش فرار و توی این گودال پناه گرفته بودم. تقریبا هیچ صدایی نمی‌اومد. کل جنگل تو سکوت مطلق فرو رفته بود و این، به ترس بیشترم دامن می‌زد. خدایا حالا باید چیکار کنم؟
چند دقیقه‌ای منتظر بودم که خبری نشد. نباید زیاد اینجا می‌موندم، بایدهرچه سریع‌تر از این جنگل شوم و تاریک خارج می‌شدم. به خودم جرعت دادم و شاخ و برگ‌ها رو کناری زدم و آروم از توی گودال بیرون زدم. تموم لباس‌هام پاره و کثیف و موهای بلندم در هم پیچیده شده بود. الان وقت اینکه بایستم اینجا و به سر و وضعم فکر کنم نبود، کنار حصاری که از برگ‌ها بود ایستادم، چشمام رو اطراف جنگل تاریک و مخوف چرخوندم تا ببینم اون موجودی که دنبالم بود، کجاست. شایدم گم کرده‌ بودم آخه هرچی دقت کردم و با چشم دنبالش گشتم، نبود که نبود.
کور سوی امیدی به دلم راه پیدا کرد. امیدوارم که همینطور باشه، چون مطمئنم اگه پیدام می‌کرد...پخ پخ. از فرصت استفاده کردم، شروع به دوییدن کردم و از منطقه‌ای که بودم دور شدم. باید هر چه سریع‌تر راه خروج از این جنگل لعنتی رو پیدا می‌کردم. از هر طرف می‌رفتم بی فایده بود. به سرعت قدم‌هام اضافه کردم، اگه به همین مِنوال می‌گذشت بامخ می‌خوردم زمین و ضربه مغزی می‌شدم. نفسم گرفته بود، گوشه‌ای ایستادم تا نفسی تازه کنم. یکی نبود بگه ، نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ دونت کم بود؟ چی‌ت کم بود که پاشدی اومدی تواین جنگل مزخرفِ چرت!
این جنگل حس خوبی بهم نمی‌داد ولی هم احساس غربت می‌کردم و از طرفی، حس آشنایی هم بهش داشتم!
حس گنگ و عجیبی بود. فضای جنگل تاریک بود، با اینکه هوا روشن بود، فقط نور کمی از لای شاخه‌ها ساطع می‌شد و صحنه خوفناکی به‌وجود آورده بود؛ شبیه فیلم های ترسناک. نفس عمیقی کشیدم و خواستم شروع به حرکت کنم که، فرو رفتن چیزی تیز رو توی پهلوهام حس کردم. دردم گرفت بود و فشار هر لحظه بیشتر می‌شد.
آخ...صدای نفس هاش رو پشت گوشم حس می‌کردم. بالاخره پیدام کرد. دیگه کارم تمومِ! از پشت من رو تو دست هاش گرفته بود. به پهلوم فشار وارد می‌کرد. از ترس قالب تهی کرده بودم. حتی نفس کشیدنم یادم رفته بود. خدایا یادت باشه جون ناکام شدم ها! وقت نشد به همه آرزوهام برسم. دیگه کم‌کم باید فاتحه‌ام رو می‌خوندم. تنها کاری که تو اون وضع ازم بر می‌اومد این بود که باتمام توان و ولوم آخر صدام، جیغ زدم:
-کمک.
صد در صد من توی این جنگل شوم و تاریک و ناشناخته، خوراک این موجود می‌شم. هر لحظه منتظر بودم که دل و روده‌ام و از کلیه هام و پهلوم بکشه بیرون اما!


V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ayriin و 43 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
*پارت دوم*

-تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
اه خدای من! این دیگه کیه؟ این موجود مگه حرفم می‌زنه!؟ پوف. حالا چه صدایی هم داره ناکس! آب دهنم رو قورت دادم، با اینکه صداش مثل آدم‌ها بود ولی نمی‌شد اعتماد کرد. هنوزم استرس و اظطراب داشتم. با اینکه معمولا از چیزی نمی‌ترسیدم، ولی الان موضوع فرق داشت. من اینجا تنهام و الان تو دستای یه موجود سخن‌ گو که هیچ آشنایی نسبت بهش ندارم. همینطور پشت بهش ایستاده بودم، جرعت تکون خوردنم نداشتم که باز صداش رو شنیدم.
-برگرد زود.
همین‌طور که پشتم بهش بود تند تندگفتم:
-ببین آقای موجود، نمیدونم چی چی، ولم کن. من اصن هم خوشمزه نیسم، اصن ولم کن من برات یه آدم خوشمزه می‌آرم کیف کنی، من تلخم بخدا...اه ولم کن دیگه. نگاه توروخدا، یعنی خاک بیابون با ‌این طرز حرفام برسرم. مگه دارم بابچه دوماهه می حرفم آخه!
فشار دستاش رو کمر و پهلوم بیشتر کرد، سریع بر گردوندم، جوری که حس کردم دیگه افلیج شدم به امید خدا.
-گفتم اسمت چیه و اینجا تو این جنگل چیکار می‌کنی؟
دردم گرفته بود، ولی حالا که قیافش رو دیدم، که شبیه انسان بود، تقریبا زبون درازم باز شده بود هرچند که همچنان ترس و اظطراب داشتم اما این دلیل نمی‌شد که جوابش رو ندم. به چشمای عجیب غریبش زل زدم
_به توچه اصلا؟ مگه این جنگل واسه توئه؟
با این حرفم عصبی‌تر شد و با داد بلند و محکمی گفت:
-گفتم تو کی هستی و اینجا چیکار می‌کنی نادون؟!
ای پرده گوشم پاره شد.
من موندم واقعا، مگه آدم وقتی تو این جنگل تو دست یه آدم یا یه موجود گیر افتاده، باهاش کل کل می‌کنه؟ منم که همه سیم پیچی‌هام قاط زده و دیگه نمی‌دونم باید چه واکنشی نشون بدم در برابر وقایع. اونقدر که تو این چند ساعت فشار عصبی و استرس بهم وارد شده بود.
همینطور باخودم درگیر بودم که محکم تکونم داد.
-هی صدامو میشنوی؟
بهش دوباره نگاه کردم.
-هن؟چه می‌گویی؟
-اسمت چیه؟
پوف با تخسی جوابش رو دادم.
-سرورت کاملیا.
-هه! وقتی بلایی سرت آوردم که دیگه نتونی بلبل زبونی کنی می‌فهمی که سرور کیه؟!
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم مثل اینکه من قراره تواین جنگل بمیرم، پس اگه قرار بر مردنمه، بهتره بدون درد یا کم دردتر باشه؛ واسه همین کمتر مسخره بازی در آوردم تا ببینم این بابا چی میگه.
-راه بیفت! باید بفهمم تو چطور و برای چی به قلمرو ما اومدی. هرچند دلم می‌خواد همینجا کارت رو تموم کنم اما فعلا نمی‌شه.
روانی! فکرکرده کشتن به همین راحتی هاست که الان داره برای من حرف الکی می‌زنه. انگار کی هست. ولی بهتره به حرفاش گوش بدم، الان به قول این یارو تو قلمرو اونام و باید سنجیده‌تر رفتار کنم تا سرم رو به باد ندم.
-زودباش، باید‌‌ بریم. داره دیر می‌شه!
مچ دست‌هام رو تو دستش گرفت و چیزی زمزمه کرد؛ که بعد از تموم شدن حرفش، یه چیزی شبیه طناب، به رنگ آبی روشن براق دورمچ دستام بسته شد.
چشم‌هام از تعجب اندازه گردو شده بود. نه بابا! چه خفنن این‌ها، بابادمت گرم داداش. مثل خنگ ها بهش چشم دوختم . با دیدن اون چیز طناب مانند همه چی یادم رفت. خب تعجب برانگیز هم بود واقعا. بدون اینکه کاری کنه فقط با زمزمه کردن چند کلمه اون چیز دور مچ دستام بسته شده بود.
سوت کشداری زدم.
-بابا چه خفنی تو عمو. تو کجا کار می‌کنی؟ به جون تو تا حالا این مدلی‌شو ندیده بودم، چیه اینا؟!


V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ayriin و 38 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98

*پارت سوم*

نگاه متعجبی بهم انداخت، خوب حق داره بیچاره، کلی چرت و پرت گفتم. آخ کامی این جنگلی که نمی‌فهمه این چیزایی رو که تو گفتی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ayriin و 35 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98

* پارت چهارم*

به اون موجودات دوباره نگاهی انداختم. هیچ کدومشون عادی نبودند، دیدن اونا و این فضای ناشناخته دوباره ترس رو مهمون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ayriin و 34 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98

*پارت پنجم*

اما از اون تعجب برانگیزتر و البته وحشت‌ انگیزتر، گرگ عظیم جثه‌ای مشکی رنگی بود که کنار صندلی دختر نشسته بود.
قدش با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ayriin و 33 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98

*پارت ششم*

آروم با متانت خاصی از اون چند پله چوبی منتهی به صندلیش پایین اومد. رو به روم ایستاد. قدش تا سر شونه‌هام بود و بازم برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ayriin و 34 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
*پارت هفتم*
پسره وحشی مگه ناخون‌هاش چقدر بلند و تیز بود که باعث زخمی شدن پهلوم شده بود!
پوفی کشیدم و به تصویر آشفته خودم که توی آینه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Ayriin، ~BAHAR.SH~ و 34 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
*پارت هشتم
قدش یه سر و گردن از منم بلندتر بود، جثه بزرگی داشت. نگاه تیزش دقیق به چشم‌هام بود.
-اگر دنیال بانو می‌گردین، کاری براشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان جنگل اسرار | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿، Ayriin و 34 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا