خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

میخواهید رمان به صورت محاوره‌ای باشه یا ادبی؟

  • ۱) محاوره‌ای

    رای: 13 72.2%
  • ۲) ادبی

    رای: 5 27.8%

  • مجموع رای دهندگان
    18

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: شبی به روشنایی روز
نام نویسنده: kiana کاربر رمان ۹۸
ژانر: فانتزی
ناظر: Z.a.H.r.A☆
خلاصه: داستان درباره ی دختری که به خاطر یه کنجکاوی ساده تبدیل به موجودی می‌شه که اسمش رو فقط تو افسانه‌ها شنیده بود. دختری که تو این راه می‌فهمه زندگی همیشه اونجوری که اون می‌خواد، پیش نمیره؛ اما دخترک داستان با شجاعت و قلب مهربونی که داره با قدرت ادامه میده و در ادامه راهش رازهایی درباره خودش و خانواده‌ش می‌فهمه...


در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 60 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
جلوی پله‌های خونه ایستادم. خونه‌ای متروکه که خیلی ترسناک بود، تمام خونه از سنگ بود و یک تیکه چوب هم نمی‌شد تو اون پیدا کرد. نصفی از سقفش ریخته بود و پله‌هاش ترک برداشته بودن؛ انگار که یه جنگ بزرگ اینجا اتفاق افتاده باشه. هاله‌ای از مه دور خونه رو گرفته بود و ظاهر ترسناکی به خونه می‌داد، البته فقط ظاهرش نبود نزدیک شیش نفر به اینجا اومدن، اما زنده از این خونه برنگشتند. مردم می‌گن تو زمان قدیم زن و شوهری با پسر کوچیکشون در این خونه زندگی می‌کردند؛ خانواده‌ی عجیبی بودند. مرده یک کشاورز بود و کشاورزی می‌کرد. البته به خاطر این‌که خونشون وسط قبرستان بود، خانواده‌ی عجیبی بودن. نمی‌دونم چجوری و با کدوم جرات اومدم اینجا. صدای هو‌هوی جغد می‌اومد، یاد این جمله افتادم که جغد نشان مرگ هست. باید اعتراف کنم خیلی ترسیده‌ام ولی آدمی نیستم که پا پس بکشم. آخه می‌گن که پسره مشکل روانی داشته و وقتی که ۲۱ سالش بوده، پدرش رو با چاقو و مادرش رو با سم کشت؛ فقط به خاطر این‌که نمی‌ذاشتن با دختر مورد علاقش ازدواج کنه. ولی بعدش که می‌فهمه دختره با یکی دیگه ازدواج کرده، خودش رو هم تو خونه دار می‌زنه. می‌گن چون روحش در آرامش نیست، هنوز توی خونه می‌گرده و هرکه که وارد این خونه می‌شه رو می‌کشه. اما من چون خیلی کنجکاوم، اومدم ببینم چه خبره! نزدیک خونه شدم که در خودش باز شد. رفتم داخل. در پشت سرم با صدای وحشتناکی بسته شد. سکوت کل خونه رو گرفته بود؛ انگار که هیچکس داخل اون خونه وجود نداشت. داخل خونه افتضاح بود، همه‌ جا خراب شده بود، رو دیوارها جای ناخن همراه با خون بود که انگار مال خیلی وقت پیشه و همه‌ی پرده‌ها پاره شده بودن. یک‌دفعه حس کردم یکی از پشتم رد شد، سریع برگشتم اما چیزی ندیدم. خونه دوبلکس بود؛ شروع کردم به بالا رفتن از پله‌ها. خیلی سخت بود چون بعضی از جاهاش ترک برداشته بود و نمی‌شد درست راه رفت درحال بالا رفتن بودم که یک‌دفعه...آخ خدا وای مردم آی، بیا اینم عاقبت کنجکاوی آخه دختر مگه مجبوری بیای اینجا. نونت کم بود، آبت کم بود، چیت کم بود که پاشدی اومدی اینجا؛ وای پام شکست‌. یه تیکه سنگ پام رو یه خراش گنده داده بود و موقع زمین خوردن پام پیچ خورده بود؛ خیلی درد داشت. آروم پام رو با پارچه‌ای که تو کولم بود، بستم. هی خدا چلاقم شدم. یک‌دفعه صدای خش‌خش پشت سرم شنیدم و صدای قدم‌هایی که بهم نزدیک می‌شد. قلبم خیلی تند میزد؛ به زور بلند شدم.
سریع برگشتم و پشتم رو نگاه کردم؛ از چیزی که می‌دیدم خشک شدم. اون هم تعجب کرده بود و با حالت عجیبی به چشم‌هام خیره شده بود؛ اما سریع همون حالت خشن رو به خودش گرفت. ولی من هنوز مات و مبهوت به چشم‌هایی که تو رنگ آبی آسمانیش، رگه‌های قرمز معلوم بود، نگاه می‌کردم. نمی‌توانستم جیغ بزنم، اگه جیغ می‌زدمم، کسی نبود بشنوه؛ خب وسط قبرستان بودیم. عکس خودم رو تو چشم‌های قرمز و بی‌رحمش می‌دیدم. دهنش رو باز کرد و دندون‌های نیشش رو که خونی بود، نشونم داد. مغزم فرمان فرار داد و با سرعتی باور‌نکردنی، با اون پا شروع کردم به دویدن؛ صداش رو پشت سرم می‌شنیدم. سرم رو آوردم بالا، که دیدم جلوم ایستاده. سریع ایستادم هنوز تو شک چیزی که دیدم بودم، که یک‌دفعه دستم رو گرفت؛ خیلی قوی‌تر از یک آدم عادی بود و چشمانش شباهت زیادی به چشم‌های حیوان‌ها داشت. خواستم دستم رو دربیارم، اما محکم گرفته بودش. با اون یکی دستم به صورتش ضربه زدم؛ عصبانی‌تر شد و رگ‌های قرمز بیشتری تو صورتش پیدا شد، ولی دستش شل شد. دستم رو در آوردم بیرون و دویدم. داشتم می‌دویدم که به یه دره عمیق رسیدم، صدای پوزخند آرومش رو شنیدم؛ انگار می‌دونست که راه فراری ندارم، آخه خیلی آروم بود.




در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 61 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
برگشتم و نگاش کردم. چشم‌هام رو مظلوم کردم شاید اثر داشته باشه، چند لحظه با همون حالت عجیب نگاهم کرد؛ اما بعدش سریع به خودش اومد. صورت زیبایی داشت، چشم‌هایی که به رنگ آبی بود، مو‌های طلایی، دماغ خوش‌فرم و ته ریش بامزه‌ای که داشت، قیافش رو جذاب‌تر می‌کرد. وای خدا! من رو باش این می‌خواد من رو بکشه، بعد من دارم به جذابیتش فک می کنم. همین‌طور که من بهش زل زده بودم، اونم آروم به من نگاه می‌کرد. خواستم از سمت راست فرار کنم که دستم رو با دندون‌های نیشش گاز گرفت.
نمی‌دونم چجوری با این سرعت رسید بهم، ولی یه لحظه حس کردم نفسم رفت. یه جیغ بلند کشیدم، طوری که صداش تو کل اون محوطه پخش شد. بعد از چند لحظه، یک‌دفعه یه نفر از راه رسید. حس کردم خونم داره از بدنم خارج می‌شه، سرم گیج می‌رفت؛ داشتم می‌افتادم که همون آدم بده من رو گرفت و از خون خودش بهم داد. خواستم مخالفت کنم اما اون کار خودش رو کرد و دستش رو که با دندون‌های نیشش سوراخ کرده بود، تو دهنم گذاشت. نمی‌دونم چرا، ولی شروع کردم مکیدن خونش. بعد از این‌که حالم خوب شد، دستش رو از دهنم جدا کرد و دم گوشم گفت:
-متاسفم فرشته‌ی زیبای من.
یک‌دفعه آدم خوبه پرید رو آدم بده و من رو نجات داد. سرم هنوز گیج می‌رفت؛ عقب‌عقب رفتم. یک‌دفعه حس کردم زیر پام خالی شد و یه سقوط وحشتناک داشتم. محکم خوردم زمین و جاری شدن یه مایع گرم رو، روی سرم حس کردم…
***
آبتین
گوشیم زنگ خورد، سامیا بود؛ گفت یه دختر گیر مایکل افتاده. حرکت کردیم سمت خونه مایکل. نزدیک بودیم که دیدیم سامیا هنوز داره با مایکل مبارزه می‌کنه. بچه‌ها رفتن کمکش. هر کاری کردم دختر رو ندیدم، یهو چشمم به زیر دره افتاد. از چیزی که دیدم هنگ کردم، یه دختر افتاده بود. سریع رفتم پایین؛ صورتش تماما خونی بود. موهاش رو که روی صورتش ریخته بود، کنار زدم. وای خدای من! از زیبایی هیچی کم نداشت. محو صورتش شده بودم که لیا صدام زد. سریع بلندش کردم و به سمت جنگل دویدم. از فرار خوشم نمی‌اومد؛ اما حالا به خاطر این دختر مجبور بودم فرار کنم. نمی‌دونم چرا اما همین که دیدمش حس کردم که شخص مهمیه! وقتی به وسطای جنگل رسیدیم، وایستادیم. دختر رو روی زمین گذاشتم و به سامیا نگاه کردم، شروع کرد به توضیح دادن:
- این دختر رو وقتی پیدا کردم که مایکل داشت خونش رو می‌مکید؛ ولی وقتی دید دختره ضعف کرد، سریع از خون خودش به دختره داد و یه چیزی تو گوشش گفت. وقتی این رو دیدم سریع پریدم رو مایکل. دختره انقدر سرگیجه داشت، عقب‌عقب رفت و از دره پرت شد.


در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 57 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خب پس باید صبر کنیم، تا به هوش بیاد.
خیالم راحت شده بود، که نمرده؛ ولی وقتی به هوش بیاد، یه موجودی می‌شه که فقط جسمش رو زمینه و روح و احساس گناهش رو از دست می‌ده. بعد از ۴ ساعت صبر و البته مراقبت‌های لیا بالاخره چشماش رو باز کرد.
***
آرتمیس
حس می‌کردم تو یه خلاء هستم، که نمی‌تونم ازش بیرون بیام. اما بعد از چند دقیقه، تونستم چشم‌هام رو باز کنم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم، دیدم شیش جفت چشم زل زدن بهم؛ یه لحظه هنگ کردم. سریع بلند شدم. حالم بد بود؛ خیلی بد. احساس تشنگی می‌کردم، اما دلم آب نمی‌خواست. حس کردم دندون‌های نیشم بزرگ‌تر شد یاد اون آدم وحشتناک افتادم. حالم داشت بد‌تر می‌شد که یکی از پسرا گفت:
- لیا برو خون بیار.
دختره که فهمیدم اسمش لیا هست، رفت و با یه بطری که مایع قرمز رنگی توش بود، اومد. پسره درش رو باز کرد، وقتی بوش بهم خورد، سریع از دستش گرفتم و تا آخر خوردمش. حالم بهتر شد و دندون‌های نیشم از بین رفت. وقتی کاملا به خودم اومدم، ازشون پرسیدم:
- من کجام؟ اینجا کجاست؟ شما کی هستید؟
لیا به یکی از پسرا نگاه کرد و گفت:
- براش توضیح بده، سامیا.
پس اون پسره که من رو نجات داده، اسمش سامیاست. سامیا یه نگاه به اون یکی پسره کرد و گفت:
- ببین اون آدمی که تو رو گاز گرفت، یه آدم خیلی بد و بی رحمه، که آدم عادی نیست...
- یعنی چی؟
سامیا: ببین اون یه آدم عادی نیست چون که خون‌آشامه و یکی از دشمنان سرسخت ماست، البته اون و رئیسش.
من گیج بهشون خیره شده بودم. خون آشام، واژه‌ای که فقط تو داستان‌های خیالی شنیده بودم. با جمله ی بعدیش تو خودم مچاله شدم.
سامیا: البته ماهم خون‌آشامیم ولی از نوع خوبش.
بعد از چند دقیقه مکث، گفت:
- توهم الان خون‌آشامی!
با این حرفش یه شک بزرگ بهم وارد شد. با قیافه‌ای که شبیه علامت سوال شده بود، نگاشون کردم. تنها صدایی که ازم در اومد این بود:
- هان؟
با این حرف من همشون به جز اون پسره که هنوز نتونسته بودم اسمشو بفهمم، یه لبخند رو لـ*ـبشون نشست. البته مال اون پسره بیشتر شبیه پوزخند بود. حس میکردم دارن باهام شوخی میکنن، حس عجیبی داشتم. نمیخواستم جلوی اونا خودمو ضعیف نشون بدم بخاطر همین گفتم که از اتاق برن بیرون. همه با چشم‌هایی نگران از اتاق رفتن بیرون.


در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 55 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
سعی کردم این قضیه رو درک کنم؛ هرچقدر بیشتر بهش فکر می‌کردم بیشتر برام عجیب میشد. کی فکرشو می‌کرد که اون چندنفر که زنده از اون خونه بیرون نیومدن توسط یه خوناشام خورده شده باشن؛ ممکنه که اوناعم مثل من به خوناشام تبدیل شده باشن؟ این فکر عجیب ذهنمو مشغول کرده بود. چون خیلی گشنم بود بدون توجه به افکاری که تو ذهنم بود از اتاق بیرون اومدم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 51 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
اخمی روی صورتم نشست و با سردرگمی پرسیدم: شما مگه خارجی نیستین؟ قیافتون که میخوره خارجی باشین!
- آره من و لیا آمریکایی هستیم.
- پس چطوری انقد خوب فارسی صحبت میکنین؟ راستی اسم توعم ایرانیه!
- یکی از خاصیت‌های خون آشام بودن اینه که می‌تونیم خیلی سریع یاد بگیریم حتی خود توعم این ویژگی رو داری! و درمورد اسمم این اسمو چون خودم دوست داشتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 51 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعدش یه دستبند بهم داد که روش نوشته‌های عجیبی وجود داشت.
- این چیه؟
- اینو دادم یکی از دوست‌هام که ساحره هست درست کرده. قرار بود خودم بندازم اما تو بیشتر بهش نیاز داری. اگه با این زیر نور آفتاب بری مشکلی برات پیش نمیاد.
- وای ممنون سامی
با لبخند جوابمو داد. هنوز هیچی نشده باهاش صمیمی شدم! خوبه نزد لهم کنه. یکم دیگه حرف زدیم که فهمیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 52 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد:
- اما اون‌ها چرا دنبال تو بودن؟
- راست میگیا من هیچی ندارم که بخوان دنبال من باشن!
آبتین با حیرتی که تو صورتش بود گفت:
- تو ذهنم رو خواندی؟!
- من ذهنت رو نخوندم تو زمزمه کردی!
- اما من زمزمه نکردم من تو فکرم این رو گفتم.
- خب اصن تو فکرتم باشه مگه خون‌آشام‌ها نمی‌تونن ذهن رو بخونن؟
- اولا فقط خون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 53 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
حواسم به پنجره بود که پسره گفت:
- ببخشید خانم؟
برگشتم سمتش و گفتم:
- بله بفرمایید؟
یه لحظه همینجوری بهم خیره شد مطمئنن بخاطر چشمام بود. از نگاهش خوشم نیومد و اخم کردم و گفتم:
- کاری داشتید؟
به خودش اومد و گفت:
- ام... نه این اقا کارتون دارن.
و به سامی اشاره کرد. به سمت سامی برگشتم و با دیدن قیافش از خنده غش کردم. توی دست‌هاش پفک بود و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 54 نفر دیگر

~kiana_stay~

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/9/19
ارسال ها
233
امتیاز واکنش
1,405
امتیاز
228
محل سکونت
ایران
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکم ترسیده بودم، آخه یکم ترسناک بود. درخت‌ها توهم پیچیده بودن و فضای ترسناکی ایجاد کرده بودن، راننده ماشین رو نگه داشت و ما به سمت خونه‌ای که خیلی بزرگ و زیبا بود، حرکت کردیم. آبتین رفت جلو و در زد. یه پسره که می‌خورد خارجی باشه، در رو باز کرد و گفت:
- خوش اومدین بچه‌ها.
وقتی من رو دید از تعجب خشکش زد و حواسش نبود که جلوی در ایستاده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبی به روشنایی روز | ~kiana_stay~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 30 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا