خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zarim

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/24
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
6
امتیاز
3
سن
16
زمان حضور
3 ساعت 51 دقیقه
اسم رمانم روی خوش زندگی هست و ژانرش غمگین و عاشقانه و پلیسی هست


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

بردیا مهرزاد

ناظر آزمایشی + گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
2/2/24
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
640
امتیاز
153
زمان حضور
16 روز 3 ساعت 18 دقیقه
اسم رمانم روی خوش زندگی هست و ژانرش غمگین و عاشقانه و پلیسی هست
باسلام، ناظر شما بردیا مهرزاد
منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید.
به امید موفقیت شما...:گل:


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و MaRjAn

پرنیان پارسا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/24
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
1
امتیاز
2
سن
32
زمان حضور
8 دقیقه
احسان به دیوار حیاط تکیه زده بود و مشغول تماشای خونه تقریبا خالی خودشون بود . امروز زودتر به خونه اومد تا خبر خوبی که فرزانه قرار بود با خودش بیاره رو در کنار برادرها و مادر خونده‌ش بشنوه . حالا هم تو این خونه به جز احسان و خاله رباب که همون مادرخونده احسان و فرزانه هست کسی نبود . به جزء جزء حیاط نگاه میکرد که چقدر به این کوچیک با صفا خو گرفته بود . هیچ وقت روز اولی که به اینجا اومد رو به خاطر نیاورده بود ولی روزی که فرزانه رو به اینجا آوردن چرا ، یه دختر کوچیک تقریبا سه ساله‌ی گریون که احسان رو ترسونده و کلافه کرده کرده بود از گریه‌های یکنواختش . اوایل فکر میکرد مریضه که اینطور دائم گریه میکنه چون خودش هم کوچیک بود رفتار اونو درک نکرده بود . با یادآوری اون روز و اون احساسات لبخند به لـ*ـبش اومد . همون دختر کوچولو همبازی ، بهترین دوست و خواهرش شد . با هم بزرگ شدن ، درس خوندن ، دانشگاه رفتن ، کار پیدا کردن و همیشه کنار هم بودن و حالا هم به خاطر خوشحالیی که قرار بود با خودش بیاره زودتر از بقیه به خونه اومده و منتظرش بود . صدای در حیاط رو که شنید به امید دیدن فرزانه سرکی به سمت صدا کشید و قامت برادراش اسد و احد رو تو قاب در دید . لبخند زنان به سمتشون رفت سلام گرمی داد و به آ*غو*ششون کشید ؛
- کجایید شماها ؟ الاناست که خودش برسه و اگه میدید شما هنوز نیومدید حسابی دلخور میشد .
همچنان که به سمت خونه راه افتادن اسد جوابشو اینطور داد :
- شرمنده احسان خان طول کشید ببندیم در واقع کار مشتری تموم نشده بود .
و احد هم با تکون سر حرف برادر بزرگتر رو تاکید کرد و بله‌‌ی آرومی گفت . تا در خونه همراهی کرد و از داخل رفتن اجتناب که احد پرسید :
- داخل نمیای ؟
- نه داداش من تو حیاط منتظر میمونم انقدر که پشت گوشی هیجان داشت و یه ریز صحبت کرد میگم تو حیاط بمونم زودتر منو ببینه هیجاناتشو خالی کنه واسه اون یه ثانیه هم یه ثانیه‌ست . احد خندید و دستی به شونه احسان زد : دیوونه‌ها .
احسان دوباره به حیاط برگشت و اینبار رو‌به‌روی در ایستاد که اولین نگاه فرزانه بهش بیفته . دقیقه‌ای طول نکشید که در دوباره باز شد و فرزانه در اولین نگاه احسان رو دید . با چشمای درخشان از فرط خوشحالی و لبخندی به وسعت صورت در رو پشت سرش بست و از همون فاصله با صدای بلندی گفت:
- احسان دیدی چی شد؟
- نه ولی اگه دیده بودمم باز تعریف میکردی .
خنده‌ای از روی شادی کرد که فرصتی برای سلام کردن احسان شد .
- سلام خانوم کوچولو
- کوچولو خودتی دراز خان
- من دراز نیستم
- منم کوچولو نیستم
- من قد رو نمیگم آخه
- ولی من قد رو میگم
- آره خب چون سن دراز نمیشه
( همیشه وقتی احسان فرزانه رو کوچولو خطاب میکرد این دیالوگا به عنوان شوخی بینشون رد و بدل میشد بدون هیچ خستگی و تکراری ) دست احسان رو گرفت و به سمت خونه رفت و با همون شعف گفت : بیا ببین خانوم کوچولوتون چه کرده !
وارد جمع گرم خانواده شدن . اول خاله رباب بعد داداش اسد و داداش احد رو محکم در آ*غو*ش فشرد و بعد بدون اینکه حتی لباساشو عوض کنه یا بشینه شروع به تعریف قضایا کرد


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

بردیا مهرزاد

ناظر آزمایشی + گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
2/2/24
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
640
امتیاز
153
زمان حضور
16 روز 3 ساعت 18 دقیقه
احسان به دیوار حیاط تکیه زده بود و مشغول تماشای خونه تقریبا خالی خودشون بود . امروز زودتر به خونه اومد تا خبر خوبی که فرزانه قرار بود با خودش بیاره رو در کنار برادرها و مادر خونده‌ش بشنوه . حالا هم تو این خونه به جز احسان و خاله رباب که همون مادرخونده احسان و فرزانه هست کسی نبود . به جزء جزء حیاط نگاه میکرد که چقدر به این کوچیک با صفا خو گرفته بود . هیچ وقت روز اولی که به اینجا اومد رو به خاطر نیاورده بود ولی روزی که فرزانه رو به اینجا آوردن چرا ، یه دختر کوچیک تقریبا سه ساله‌ی گریون که احسان رو ترسونده و کلافه کرده کرده بود از گریه‌های یکنواختش . اوایل فکر میکرد مریضه که اینطور دائم گریه میکنه چون خودش هم کوچیک بود رفتار اونو درک نکرده بود . با یادآوری اون روز و اون احساسات لبخند به لـ*ـبش اومد . همون دختر کوچولو همبازی ، بهترین دوست و خواهرش شد . با هم بزرگ شدن ، درس خوندن ، دانشگاه رفتن ، کار پیدا کردن و همیشه کنار هم بودن و حالا هم به خاطر خوشحالیی که قرار بود با خودش بیاره زودتر از بقیه به خونه اومده و منتظرش بود . صدای در حیاط رو که شنید به امید دیدن فرزانه سرکی به سمت صدا کشید و قامت برادراش اسد و احد رو تو قاب در دید . لبخند زنان به سمتشون رفت سلام گرمی داد و به آ*غو*ششون کشید ؛
- کجایید شماها ؟ الاناست که خودش برسه و اگه میدید شما هنوز نیومدید حسابی دلخور میشد .
همچنان که به سمت خونه راه افتادن اسد جوابشو اینطور داد :
- شرمنده احسان خان طول کشید ببندیم در واقع کار مشتری تموم نشده بود .
و احد هم با تکون سر حرف برادر بزرگتر رو تاکید کرد و بله‌‌ی آرومی گفت . تا در خونه همراهی کرد و از داخل رفتن اجتناب که احد پرسید :
- داخل نمیای ؟
- نه داداش من تو حیاط منتظر میمونم انقدر که پشت گوشی هیجان داشت و یه ریز صحبت کرد میگم تو حیاط بمونم زودتر منو ببینه هیجاناتشو خالی کنه واسه اون یه ثانیه هم یه ثانیه‌ست . احد خندید و دستی به شونه احسان زد : دیوونه‌ها .
احسان دوباره به حیاط برگشت و اینبار رو‌به‌روی در ایستاد که اولین نگاه فرزانه بهش بیفته . دقیقه‌ای طول نکشید که در دوباره باز شد و فرزانه در اولین نگاه احسان رو دید . با چشمای درخشان از فرط خوشحالی و لبخندی به وسعت صورت در رو پشت سرش بست و از همون فاصله با صدای بلندی گفت:
- احسان دیدی چی شد؟
- نه ولی اگه دیده بودمم باز تعریف میکردی .
خنده‌ای از روی شادی کرد که فرصتی برای سلام کردن احسان شد .
- سلام خانوم کوچولو
- کوچولو خودتی دراز خان
- من دراز نیستم
- منم کوچولو نیستم
- من قد رو نمیگم آخه
- ولی من قد رو میگم
- آره خب چون سن دراز نمیشه
( همیشه وقتی احسان فرزانه رو کوچولو خطاب میکرد این دیالوگا به عنوان شوخی بینشون رد و بدل میشد بدون هیچ خستگی و تکراری ) دست احسان رو گرفت و به سمت خونه رفت و با همون شعف گفت : بیا ببین خانوم کوچولوتون چه کرده !
وارد جمع گرم خانواده شدن . اول خاله رباب بعد داداش اسد و داداش احد رو محکم در آ*غو*ش فشرد و بعد بدون اینکه حتی لباساشو عوض کنه یا بشینه شروع به تعریف قضایا کرد
باسلام، ناظر شما Mitra_Mohammadi
منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید.
به امید موفقیت شما...:گل:


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: خورشید حقیقت، YeGaNeH، Mitra_Mohammadi و یک کاربر دیگر

pruod

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/4/24
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
3
امتیاز
0
سن
17
زمان حضور
38 دقیقه
درخواست ناظر برای رمان پلیسی، مافیایی


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: خورشید حقیقت، YeGaNeH و بردیا مهرزاد

بردیا مهرزاد

ناظر آزمایشی + گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
2/2/24
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
640
امتیاز
153
زمان حضور
16 روز 3 ساعت 18 دقیقه
درخواست ناظر برای رمان پلیسی، مافیایی
باسلام، ناظر شما Della࿐
منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید.
به امید موفقیت شما...:گل:


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: خورشید حقیقت، -FãTéMęH-، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,610
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 44 دقیقه
نام رمان:اورِندا
ژانر:علمی_تخیلی، عاشقانه
خلاصه: جهان از حکمران تازه پرده‌برداری می‌کرد، آشوب تاج پادشاهی بر سر نهاد و عنان در دست، فرمان تاخت می‌داد.
آدمی را درمان نبود جز ذلت و خواری پذیرفتن؛ هرچه امروز درو می‌کرد، کاشته دیروز بود و این آغاز مصیبت. روزگار به جایی انجامید که بشر در چاره گردن‌زنی از آشوب، خود مبدل شده به آن بود و تکیه بر تـ*ـخت سلطنت، به گرفتاری دامن می‌زد.
ناظر پیشنهادی:
-FãTéMęH-
MaRjAn


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: خورشید حقیقت، دلارام راد، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

بردیا مهرزاد

ناظر آزمایشی + گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
2/2/24
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
640
امتیاز
153
زمان حضور
16 روز 3 ساعت 18 دقیقه
نام رمان:اورِندا
ژانر:علمی_تخیلی، عاشقانه
خلاصه: جهان از حکمران تازه پرده‌برداری می‌کرد، آشوب تاج پادشاهی بر سر نهاد و عنان در دست، فرمان تاخت می‌داد.
آدمی را درمان نبود جز ذلت و خواری پذیرفتن؛ هرچه امروز درو می‌کرد، کاشته دیروز بود و این آغاز مصیبت. روزگار به جایی انجامید که بشر در چاره گردن‌زنی از آشوب، خود مبدل شده به آن بود و تکیه بر تـ*ـخت سلطنت، به گرفتاری دامن می‌زد.
ناظر پیشنهادی:
-FãTéMęH-
MaRjAn
باسلام، ناظر شما -FãTéMęH-
منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید.
به امید موفقیت شما...:گل:


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-، Della࿐، خورشید حقیقت و یک کاربر دیگر

خورشید حقیقت

مدرس نویسندگی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/24
ارسال ها
36
امتیاز واکنش
292
امتیاز
78
سن
17
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 24 دقیقه
سلام و عرض ادب.
نام رمان:آغاز از اتمام
ژانر:تراژدی،درام
نویسنده: خورشید حقیقت
خلاصه:
درست وقتی فکر می‌کردیم تموم شده، شروع شد! ولی این شروع فرق داره، این شروع واسه ما شومه...انگار دیگه قلبامون سیاه شده..اصلا عشق دیگه معنایی برامون نداره...ما خیلی وقته دور همو خط کشیدیم!

دیگه این آغاز واسه ما نیست؛واسهٔ اتمام یه زندگیه نو پاست!

برای همینه که دیگه آغازی از اتمام وجود نداره،بلکه این یه اتمامه..اتمام احساسات لطیف ما.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: بردیا مهرزاد، MaRjAn، Della࿐ و یک کاربر دیگر

بردیا مهرزاد

ناظر آزمایشی + گوینده آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
2/2/24
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
640
امتیاز
153
زمان حضور
16 روز 3 ساعت 18 دقیقه
سلام و عرض ادب.
نام رمان:آغاز از اتمام
ژانر:تراژدی،درام
نویسنده: خورشید حقیقت
خلاصه:
درست وقتی فکر می‌کردیم تموم شده، شروع شد! ولی این شروع فرق داره، این شروع واسه ما شومه...انگار دیگه قلبامون سیاه شده..اصلا عشق دیگه معنایی برامون نداره...ما خیلی وقته دور همو خط کشیدیم!

دیگه این آغاز واسه ما نیست؛واسهٔ اتمام یه زندگیه نو پاست!

برای همینه که دیگه آغازی از اتمام وجود نداره،بلکه این یه اتمامه..اتمام احساسات لطیف ما.
باسلام، ناظر شما daryam1
منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید.
به امید موفقیت شما...:گل:


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: خورشید حقیقت، MaRjAn و daryam1
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا