رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_پانزدهم
#نیمه_تاریک_آزادی
نگاهاش را به بیانتهایی شبی که درحال سایه انداختن بود میدوزد و خیره به همان سیاهی ادامه میدهد.
- دلیل برگشت من دلی بود که جا گذاشتم، روح و روانم هر چند که پریشون و بی قرار بود ولی تمام من خواستار برگشتن به خرابه های زندگی سابقم بود.
می ایستد و خیره به تره...
#پارت_چهاردهم
#نیمه_تاریک_آزادی
امیر هیجان زده دستانش را درون جیب شلوار اش سر میدهد و با لبخندی که از روی لـ*ـبش پاک نمیشد برای شکستن سکوت لـ*ـب باز میکند.
- میگم چی شد که بی خیال پزشکی شدی؟
نازنین بار دیگر از فرد خطاب شدناش ناخواسته لبخندی میزند اما زبانش به تلخی در دهاناش میچرخد.
- شما...
#پارت_سیزدهم
#نیمه_تاریک_آزادی
- خوب... سر شیفتام دیگه.
امیر با نفسی آسوده بقچه را از دست نازنین گرفته و با جرقه زدن چیزی در ذهنش سریع میپرسد.
- کجا قراره بری؟
نازنین دستان لرزان از هیجاناش را درهم قفل میکند.
- بیمارستان مرکزی همونیکه...
امیر میان کلامش میپرد.
- آهان فهمیدم کدوم...
#پارت_دوازدهم
#نیمه_تاریک_آزادی
- چه زحمتی؛ الان صداش میزنم.
در را باز گذاشته و از همانجا تا رسیدن به مقابل ایوان صدا بلند میکند.
- امیر...اقا امیر... شازده امیر... هوی... امیر خان...
امیر با شندیدن سر و صدای محسن خود را به ایوان میرساند.
- ها؟ چته؟ چرا صداتو انداختی رو سرت؟
محسن برایش چشم...
#پارت_یازدهم
#نیمه_تاریک_آزادی
تمام خانه و اتاقهای خانه را تمیز و مرتب کردند؛ به جز یک اتاق که امیر اصلا به آن سمت نگاه هم نمیانداخت.
ایرج دست به کمر سمت امیری که در آشپزخانه مشغول شستن ظرفهای خاکی بود برگشته و میگویید.
-ا میر این اتاق چیه؟ انگار درش قفله...
بیا بازش کن اینجا رو هم تمیز...
#پارت_دهم
#نیمه_تاریک_آزادی
- این محسن همونیه که براتون تعریف کردم. دوست و هم بازی بچگیم و پایه خراب کاریهام تو بزرگسالی.
محسن جان اینا هم دوستای دانشگاه من هستن.
یکی از آن دو مرد جوان که ظاهری شیک و مرتب تری داشت دست جلو برده و خود را معرفی میکند.
- سلام. من علییارم.
محسن متقابلا دست...
#پارت_نهم
#نیمه_تاریک_آزادی
در را که باز می کند با لیلا رو به رو میشود. لیلا با لبخند پارچی را سمتش گرفته و میگوید:
- این بچه از بس عجله داشت که یادش رفت این دوغ رو بیاره.
پارچ را دست امیر میدهد و اضافه میکند.
- ببین پسرم اگه کاری کمکی از دستم بر مییاد بگو ها! این بچه رو هم زور کن و...
#پارت_هشتم
#نیمه_تاریک_آزادی
باورش برای امیر سخت بود. سخت بود که باور کند دوستش بعد از او به چنین حماقتی دست زده بود.
دست از غذا خوردن برمیدارد.
- واقعا داشتی اعلامیه پخش میکردی؟
محسن کلافه از یاد آوری آن ماجرا قاشقاش را در بشقاب برنج کوبیده و با دهانی نیمه باز به او چشم میدوزد.
-...
#پارت_هفتم
#نیمه_تاریک_آزادی
محسن قابلمه کوچک را سمتش هل می دهد.
- بگیر این آش رو مامانم مخصوص تو پخته و تاکید کرده که من ازش نخورم... بگیر کوفتش کن...
یکی از دو بشقاب برنج را برداشته و ادامه می دهد.
- اینم برنجت... این و هم کوفت کن... من اصلا نمیفهمم چرا مادرم باید برای توی عوضی ناهار...
#پارت_ششم
#نیمه_تاریک_آزادی
چشم که باز میکند صدای شاد پرندگاه اولین چیزی میشود که او را به خود میآورد. همان جا مقابل ورودی در مینشیند و با نگاهی غمبار به خانه روشن شده از نور خورشید چشم میدوزد.
دقایقی را با چشمانی بی فروغ به خانه نگاه میکند و در آخر یا علی گویان از جا برمیخیزد. خاک...
#پارت_پنجم
#نیمه_تاریک_آزادی
امیر سری به طرفین تکان می دهد.
-این اواخر گویا تعدا خیلی کمی به این واحد درخواست دادند برای همین خیلی از دانشجوها رو فرستادن به این واحد.
اعتراض رو هم جایز نمیدونن و گفتن هرکی اعتراض کنه باید یه سال دیگه هم بیاد دانشگاه.
خسرو با افکاری متشنج دست روی زانو...
#پارت_چهارم
#نیمه_تاریک_آزادی
نفسهای آرزو بلند و تند میشود و اخمهایش نا خواسته درهم کشیده میشود.
- افسری چرا؟ مگه نمیخواستی پزشکی بخونی؟
مگه اون هم خودت رو به آب و آتیش نزدی که پزشکی بخونی؟
ناخواسته صدایش خشمگین شده بود و لرز به تنش نشسته بود.
امین از جا بلند شده و مقابل آرزو روی زانو...
#پارت_سوم
#نیمه_تاریک_آزادی
به خود که میآید نگاه های خیرا و سوالی جمع را متوجه خود میبیند.
با سرفهای نمادین در جایش جابه جا میشود.
- امیر جان... نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهش را سمت خواهرش کشیده و با تن صدای پایینی میپرسد.
- چی بگم ابجی؟
آرزو نفسش را بیرون میرانده و دست روی شانه برادرش...
#پارت_دوم
#نیمه_تاریک_آزادی
کنار خواهرش روی مبل نشسته بود و لـ*ـبش میخندید اما چشمانش دنبال دخترکی میگشت که شده بود امید روزهای سختش.
دلش برای لبخند های او تنگ شده بود. لبخندهایش دلبرانه نبود اما دلمیبرد. نگاههایش پر از ناز و عشوه نبود اما دل امیر را زیر و رو میکرد.
بار دیگر کل سالن را...