رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_پنجم
شایان که سکوت پناه را دید، لبخند پیروزمندانهای زد و با چشمان ستاره باران به غذای اشتهاآور جلویش خیره شد؛ صبر را جایز ندانست و با ولع مشغول شد.
پناه که زیر چشمی حواسش به شایان بود؛ متعجب ابرو بالا انداخت و با لبخندی زیر پوستی گفت:
- آروم شایان! همش واسه خودته. تند نخور باز بگی معده...
#شینیگامی
#پارت_پنجم
با دیدن صحنه مقابل چشمهایش درشت شد و با تمام توانش جیغ کشید.
چه میدید؟ هنوز خواب بود؟ مقابل چشمهایش کابوسی وحشتناک از جنس حقیقت تدارک دیده شده بود و او مانند یک مهره بی حرکت نظارهگر آن بود ...
آنقدری شوکه بود که نشنید و ندید صدای کسی را که با چشمهای مشتاق در چند متریاش...
#پارت_پنجم
#نیمه_تاریک_آزادی
امیر سری به طرفین تکان می دهد.
-این اواخر گویا تعدا خیلی کمی به این واحد درخواست دادند برای همین خیلی از دانشجوها رو فرستادن به این واحد.
اعتراض رو هم جایز نمیدونن و گفتن هرکی اعتراض کنه باید یه سال دیگه هم بیاد دانشگاه.
خسرو با افکاری متشنج دست روی زانو...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_پنجم
ناگهان زمین و زمان از حرکت ایستاد و تنها صدای روح بخشی که از آن ساز بی جان استخراج میشد، فضا را پر کرد.
صدایی به مانند برخورد امواج ساحل، با صخرهای بی دفاع. همانقدر ترسناک و به همان اندازه دلنشین.
حس میکردم در خلأ عظیمی گرفتار شدم. گویا صدای سازش...
#پارت_پنجم
بلند شدن کلاغها باعث شد خاک های پنجرهها روی سرمون بریزه. همه خاکها رفت توی گلوم و موجب سرفه های مکرر من شد!
ریختن خاکها از روی پنجره باعث وارد شدن یکم نور به کلبه شد و ما تونستیم اطرافمون رو ببینیم. فکر میکردم اینجا یه کلبه دور افتاده باشه اما بیشتر به کتابخونه میخورد!
قفسه...
#پارت_پنجم
بعد از زدن کرم پودر و ریمل رژ کمرنگی میزنم و پیش به سوی آموزشگاه.
باز این آسانسور خرابه. آروم آروم از پله ها بالا میرم و به سمت دفتر میرم.
+سلام خانوم کیانی
با شنیدن صدام سرش و بلند کرد و با لبخند گفت:
_ سلام نوا جان، خوبی دختر؟
خانوم کیانی مدیر آموزشگاه بود و یه زن میانسال مهربون که...
یاحق
#پارت_پنجم
#تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری
خدا میداند چقدر دلم برای تماشای بازی کودکان لک زده بود، روبرویشان روی نیمکت زرد رنگ مینشینم و هیجانم را با زدن نیم پوتم روی زمین نشان میدهم، کودکان در رده سنی های مختلف در تلاشند با اندک برف باقی مانده از بارش دیشب آدم برفی که به نیمه رسیده...
مامان: کمتر لوس بازی دربیار. مگر اینکه یه بدبختی خر شه بیاد تورو بگیره.بیا برو سر درست بچه جان.
_ممنون مامان جان که با خاک یکسانم کردی.
مامان: قابلی نداشت.
-نگفتی یارو کیه چیه چه شکلیه؟
مامان: قیافش رو که ندیدم ولی 26 سالشه تازه سه ماهه برگشته ایران مثل اینکه جدا از خانوادش زندگی میکنه اسمشم...