رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
خسته از این کش مکش های روزانه...
قطرات آب روی ...
وستم میغلتیدند...
در آینه بخار گرفته حمام...
به چهره محوم زل زدم...
متوجه ریزش موهایم شدم...
همانجا فهمیدم ارزشش را نداشت...
که هر بار برایت از خودم بودن بگذرم...
#قلمِ_گل
میگفتند تاریخ دوباره و دوباره تکرار میشود
میخندیدم و همچو دیوانگان میپنداشتمشان
تا این که قصه لیلی و مجون تکرار شد
اینبار بجای لیلی، مجنون ظرف شکست
پنداشتم که آری بر هر چیزی که خندیدی بر سرت خواهد آمد
#قلمِ_گل
یا ایها الساقی
از کنارم گذر کن و قدحم را پر
اصلا از کنارم درو نشو
درمانم دست توست
آنقدر بریز تا من بنوشم که از یاد ببرم
که برایش کاسه زهر سر کشیدم اما او درمانم را در باتلاقی غرق کرد
#قلمِ_گل
عشق دردیست بی درمان
مبتلا که شوی دیگر راه درمانی ندارد
واگیردار نیست اما امکان ابتلا به آن بالاست
نه قرصی برای کم کردن علائمش هست
نه شربت تلخی برای بهبودی
باید بر صندلی ننوییات کنج پنجره به شهر خیره شوی
تا بلکه زود تر از موعود این بیماری قلبت را از پای در آورد
#قلمِ_گل
...ابد
و تو رفتی
رفتی و من ماندم و حسرتی بی پایان
حالا نشسته بر ویلچری بر پایین آن تپه کم شیب
هنگام خزان
انتظار میکشم.
دیگر از آن رنگ های زیبا و سر سبزی و نشاط خبری نیست
و من در میان رنگ های نارنجی ها و قهوهای های بی روح
چشم انتظار نشسته ام تا شاید بار دیگر تو را حتی برای یک دقیقه دیگر ببینم...
..."عشق" هم نا بینایت میکند و هم ناشنوا، حقیقت است.
اشتباه از من بود که وقتی گفتند مراقب باش خندیدم و گفتم اتفاقی نمی افتد
ولی افتاد
کور شدم و ندیدم عیب های بی شمارش را
کر شدم و نشنیدم زمزه های دروغینش را
ولی چرخ گردون روزگار چرخید و چرخید
آنقدرخوب درسم داد تا دیگر هرگز چشم و گوش بر کسی نبندم...
...چه کرد با این دل دیوانه ام
ای شمس تبریزی بایست تا من هم همراهت شوم
این مردمان به جرم صوفیت در ره عشق مرا مُرتد خواندند
من درمیانشان جایی ندارم
جای من کنار عارفی چون توست که همانند من صوفی ره عشقی
مهم نیست اندیشه هایمان تفاوت دارد مهم این است که به جرم پرستیدن،
هردویمان را دیوانه خواندند...
...کنی که عجب قلب رئوفی داری
دل من پرنده ای در قفس نیست که تو ذره ای آب و دانه برایش بریزی و بگویی مهربان و مسئولیت پذیری
دل من همچون افسانه ی آفرینش انسان است که باید به آن باور داشته باشی و از صمیم قلب آن را درک کنی
آن وقت است که قلب و روح مرا خواهی شناخت و خواهی فهمید که من کی هستم ...
#قلمِ_گل
...به نواختن قطعه دوستت دارم ، که کامل شده بود کرد
و در پایان کاغذ ها را پاره کرد
ساز را بر در و دیوار کوبید و خاکستر کرد
انگار از ریتم عشق خوشش نیامده بود
زمزمه کرد: ریتم عشق بد است
و بی خداحافظی بر همه چیز و همه کس پشت کرد و رفت
و آتش زد بر تمامی آهنگ های عاشقانه ای که زمزمه کرده بودیم...
#قلمِ_گل
دلتنگی واژه ایست پر از حرف های نگفته
پر از خاطرات
پر از یادگاری
پر از عاشقانه
پر از زمزمه های دوستت دارم
دلتنگی اگر گریبانت را بگیرد
دیگر نمیتوانی آرامش داشته باشی
مانند گرامافونی که سوزنش بر صفحه گیر کرده
مدام تکرار همه چیز را میبینی و میشنوی
از اول تا آخر، خط به خط
آری دلتنگی این است....
#قلمِ_گل
...خزان پاییزی
در میان بوی قهوه و شکلات
در میان بوم و قلم مو های نقاشی
و تو هنگام طلوع خورشید برایم آمیخته با عشق مینواختی
یک بهار را در کنار هم تجربه کردیم
یک تابستان
یک پاییز
یک زمستان
افسوس
افسوس که رفتی و من سال روز تجربه هایمان
در همان جای همیشگی هنگام طلوع
آهنگی عجین با غم تنهایی آموختم...
...چه بود که مجازاتی چون عشق برایم در نظر گرفتی
که در یک نگاه شیدایش شوم
که بعد از یک دیدار جانم را برای دیدن دوباره چشمانش بدهم
که سودای عاشقی کردن با او را در سر بپرورانم
و بعد
جوری از نظرم ناپدید شود که انگار هیچ وقت نبوده است
یا رب
درسم را آموختم
ولی تاوان و قیمت سنگینی را برایش دادم...
#قلمِ_گل
...به سویش رفتم تا دست در دستش نهانم
نمیرسیدم هرچه می رفتم او دور تر میشد
دویدم
با تمام جانم دویدم. ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت
و خود را پشت میز و دفتر خاطراتم را گشوده بر روی میز یافتم.
عجب خواب عجیبی بود، پر از احساس
عجیب بود چون من سال ها پیش احساساتم را در مرداب خاطرات غرق کرده بودم...
...بیابان را بی قطره ای آب طی کردم تا تو مرا با عشقت سیراب کنی
کاسه بر دست داشتم برای طلب ذرهای از شهد عشق
به تو رسیدم
اما شکستی کاسه ام را
تورا با دگر خوبان دیدم
فهمیدم ارزشش را نداشت
لیلی من همیشه میلش با دیگران بود
و تنها چیزی که نسیب قلب بچاره ام شد،
کاسه ای شکسته و دلی شکسته تر بود...
#قلمِ_گل
ای دلکم
دلخوش نباش
که شاید یوسف گم گشته به کنعان باز نگردد
اما تو غم مخور چون سر شوریده تو به سامان خواهد رسید
فقط کافیست صبور باشی
زمانی که همچو صوفیان از بند افکار بیهوده رها شوی
همچون پرنده ای سبک بال تمام هستی را پرواز خواهی کرد
#قلمِ_گل
...گفتم نمیشود
گفتند مراقب غرورتباش
گفتم درقبال عشق غرور معنایی ندارد
گفتند با منطق تصمیم بگیر
گفتم عشق یعنی دیوانگی
گفتند قلب و روحت را حفاظت کن
اینبار چیزی نگفتم
برای هشدارشان دیر شده بود
در این رقابت پر هیاهو قلب و روحم را باختم
گفتند دیدی ثمرش را؟
فریاد زدم: دل دیوانه ام حرف حق نمیفهمید...
در غم دوری از تو غرق میشوم
میگریم و هر دم و بازدمم یاد تو را بازگو میکنند
این روزها دیگر حوصله شنا کردن ندارم
میخواهم که غرق شوم در این خاطرات
و همچو ققنوسی سر از خاکستر بر نهاده
و اوج بگیرم بر بلندای کوه غرور
#قلمِ_گل
باز هم شب شد
موسیقی درحال بخش
پنجره باز و پرده ها رقصان در نسیم شبانگاهی
و من خیره به نور ماه در تب و تاب دستان همیشه گرمت
و در تزلزل میان فکر کردن و نکردن به جعد موهای خرمایی رنگت
گویی شب هایم طلسم شده است
یک دم هم بی خیال تو نمیگذرد...
#قلمِ_گل