رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
داداشِ فرهاد، تکیهشو داده بود به دیوار و گریه میکرد. مامانش هم جیغ و داد میکرد و توی سرش میزد.
عمو بهرام (بابای فرهاد) یه گوشه نشسته بود و هیچی نمیگفت؛ حتی گریه هم نمیکرد.
با پشت دست اشکم رو پاک کردم و به سمت غزل رفتم. از شدت گریه تموم آرایشش ریخته بود.
- غزل، بلندشو دورت بگردم. پاشو...
#پارت_۸
#مبینا
به آرومی دستم رو رو برگه کاهی زیر دستم لغزوندم، اینکار آرامش و دقتی بسیار میخواست و این دور از وضعیت من بود! کلافه دفتر طراحی رو رو باکس کنارِ تختم جا دادم که با صدای موبایل، توجهم رو به خودش جلب کرد کرد؛ موبایل رو از رو پاتختی سفید رنگِ ست تختم برداشتم و با دیدنِ شمارهی...
#پارت_۸
یه ابروی آرین بالا رفت و با لحن جدیش گفت:
- می دونی که داری با کی حرف می زنی!؟
آسا پوفی کرد و با استرس جواب داد:
- ارین، محض رضای خدا بس کن. الان وقت این حرف ها نیست. تمام کد هایی رو که بهت میدم و بگیر و اجرا کن.
اسا اعصابش رو خورد کرده بود. اون ارین و چی فرض کرده بود؟! با عصبانیت و یه...
#پارت_۸
بر روی صندلیاش مینشیند که یکی از خدمه، قهوه میآورد.
با تکان دادن دست الیاد کار را نصفه رها میکند و بعد از ادای احترام، از اتاق خارج میشود.
عصای چوبیاش را با حرص به زمین میکوبد و میگوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش را به دهانش نزدیک میکند و قبل از خوردن، زمزمه...