خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Usage for hash tag: پارت_هفتم

  1. misti

    در حال تایپ رمان شینیگامی | misti کاربر انجمن رمان ۹۸

    #شینیگامی #پارت_هفتم فقط‌ دوماه گذشته... تو شکست خوردی و حالا... همه چیزت مال منه! جرعت پس زدنش را نداشت،جرعت صحبت کردن نداشت گویی کسی به تار های صوتی‌اش چنگ زده و صدایش در دم خفه شده بود، انگشت‌های دست راست مرد فکش را در بر گرفتند و سرش را به بالا مایل کردند. نفس های دیووانه کننده‌اش را در...
  2. <<maral>>

    در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

    #پارت_هفتم #نیمه_تاریک_آزادی محسن قابلمه کوچک را سمتش هل می دهد. - بگیر این آش رو مامانم مخصوص تو پخته و تاکید کرده که من ازش نخورم... بگیر کوفتش کن... یکی از دو بشقاب برنج را برداشته و ادامه می دهد. - اینم برنجت... این و هم کوفت کن... من اصلا نمی‌فهمم چرا مادرم باید برای توی عوضی ناهار...
  3. reyhan banoo

    در حال تایپ رمان صدای ناله‌های ویولن | reyhan banoo کاربر انجمن رمان ۹۸

    #صدای_ناله_های_ویولن #پارت_هفتم آرام از پله‌های خانه پایین آمدم و به سمت پذیرایی راه افتادم. سرم را پایین انداختم و زمزمه وار لـ*ـب زدم: - سلام. زیر چشمی، مهمانانی که هیچ شناختی درباره اشان نداشتم پاییدم. همه از جا بلند شدند و سلامم را پاسخ گفتند. ناخودآگاه سرم را بالا گرفتم و تا خواستم حرفی را...
  4. bitter sea

    در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

    #پارت_هفتم بخاطر خاموش کردن چراغ‌ها، جلوی پا‌هام رو نمی‌دیدم. جلوی در آشپزخونه وایستاده بودیم. با اینکه چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بودن؛ اما چیزی معلوم نبود. چراغ‌قوه گوشی‌ام رو روشن کردم، نورش رو داخل آشپزخونه انداختم؛ اما کسی اونجا نبود و فقط شیر اب باز بود! وقتی مطمعن شدم کسی اونجا نیست...
  5. زینب نامداری

    در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

    بنام خدا #پارت_هفتم #تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری سیمون که در ماشین را باز می‌کنه از دستکاری بانداژ سرم دست می‌کشم و شالم را مرتب می‌کنم. سیمون پاکت دارو‌ها را روی پایم میذاره و ماشین را روشن میکنه. نگاهی توأم با خنده به من میندازه و میگه: -درسته من گفتم به کارهای بدبدت فکر کن ولی نه...
  6. *Fatemeh*

    در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

    با استرس وارد داروخونه میشم. اما با حجوم چندتا زنو مرد با ترس چند قدم به عقب میرم که مرد مسنی که لباس سفیدی به تن داره، جلوم وایمیسته. _چیشده جوون حالت خوبه؟ تصادف کردی؟ از ترس اینکه یوقت بفهمن من کسی رو تو ماشینم قایم کردم، زرد میکنم و با تته پته جوابش رو میدم. _آ... آ... آره. زدم به یه درخت...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا