خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Usage for hash tag: پارت_2

  1. در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

    #تاب_رخ_او #پارت_2 عروسک موطلایی‌اش را کمی از خودش فاصله می‌دهد‌ و یک قدم به آن مرد غریبه نزدیک می‌شود‌. - راست میگی عمو؟ من و آتریسا رو می‌بری پیش مامانی؟ مرد از اینکه توانسته بود اعتماد دخترک رو جلب کند سرخوش به او نزدیک می‌شود و کلاه بافته شده‌ی سفید رنگش را در سر دخترک تنظیم می‌کند‌. -...
  2. در حال تایپ رمان رهینه‌ی طغیانگر | matieh و mahdieh_gh کاربران انجمن رمان ۹۸

    #پارت_2 حوصله‌ی بحث کردن نداشتم؛ ولی دیگه جونم به لـ*ـبم رسیده بود. با صدایی که سعی می‌کردم کنترلش کنم گفتم: - کسی حرف از ترس زد جناب؟ کاش قبل حرف زدن یکم کلامت رو تو دهنت مزه مزه کنی! صدای پوزخندش رو مخم رفت. سکوت رو ترجیح دادم. با حرص‌ خوردن فراوان بالاخره به منزل اعلیحضرت رسیدیم. خستگی از سر...
  3. matieh

    در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

    #پارت_2 دستی به چشم‌هایش کشید و در جواب اعتراض او جستی زد و بـ*ـو*سه‌ای بر گونه‌ی چروکیده‌اش کاشت. ساحل: - صبح بخیر حاج خانوم اول صبحی و کج خلقی؟ گیتی: - عوض این حرف‌ها پاشو بیا هم صبحونه بخور هم تعریف کن دیروز چیشد که با اون حال رسیدی خونه و بعدش خوابیدی. گیتی رفت و ساحل هم کمی بعد در آشپزخانه به...
  4. تسنیم بانو

    در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

    ﷽ #انقلاب_عاشقی #پارت_2 بعد از رسیدن به آشپزخانه با شادمانی رو به ننه گلاب گفت: -سلام ننه گلاب،صبحت بخیر! بفرما اینم نونی که خواسته بودین. و سپس نان را به دست ننه گلاب داد. ساره سفره صورتی رنگ همراه با گل های ریز بنفش را از کشوی کابینت بیرون آورد وآن را در وسط ایوان خانه پهن کرد، ننه گلاب نان...
  5. Razawie

    در حال تایپ رمان سودای شقایق‌ها | Razawie کاربر انجمن رمان ۹۸

    #سودای_شقایق_ها #پارت_2 بلافاصله بعد از چند بوق گرفت و مثل همیشه پر انرژی سلام کرد. جوابش را دادم و پرسیدم: - ناهید کجایی؟! - آرایشگاه، چطور مگه؟! - هیچی با سام به هم زدم. حالم خوش نیست، می‌شه بیام آرایشگاه؟ - چی؟! با سام به هم زدی، چرا؟ - بذار بیام بهت می‌گم. - باشه بیا! نازی آرایشگاه نیست...
  6. Razawie

    در حال تایپ رمان دل‌های شکسته | Razawie کاربر انجمن رمان ۹۸

    #دل‌های_شکسته #پارت_2 - سلام. - حالت چطوره؟ - خوبم. با کمی مکث ادامه دادم : - یعنی آقای دکتر، اینقدر خوب که احتیاجی به روانشناس نداشته باشم. واقعا نمی‌دونم چه رفتاری کردم که خانواده‌م فکر کردن ممکنه دیوانه بشم؛ یا دست به خودکشی بزنم. - هانیه خانم، اول اینکه کسی نگفته تو داری دیوانه می‌شی یا...
  7. nefes_rad

    در حال تایپ رمان هویت مستور | nefes_rad کاربر انجمن رمان ۹۸

    #پارت_2 هر زمان که خواسته بودم ماجرا را برایش بازگو کنم مشکلی پیش امده بود و بعد هم از یاد برده بودیم. لـ*ـب هایش تکان می‌خوردند، ناشنوا شده بودم انگار... مدتی بعد با تکان های شدیدی از ان حالت گیج و بی حس خارج شدم... خدارو شکری زمزمه کرد و بلافاصله سخت در برم گرفت. چشمانم پر شدند و لـ*ـب هایم لرزیدند...
  8. *ELNAZ*

    در حال تایپ رمان سماع کبود | *ELNAZ* و ~Reihaneh Radfar~ کاربران انجمن رمان ۹۸

    #سماع‌کبود #پارت_2 به قلم الناز دخترک بی‌توجه به آنها به سمت اتاق بهمن رفت. دستگیرۀ نقره‌ای در را گرفت و داخل اتاق شد. بهمن با دیدنش دست از حرف زدن با تارخ کشید و اخمی روی صورتش نشاند. -تاوان! فکر کنم یادت رفت در بزنی نه؟ و در ادامه ابروسش را به سمت بالا سوق داد. تاوان پوزخندی زد و بی‌حرف...
  9. *ELNAZ*

    در حال تایپ رمان نبض سرنوشت | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

    #نبض_سرنوشت #پارت_2 تا به مرز نابودی بکشدت؛ اما بیشتر افراد ترجیح می‌دن بغض خفه ‌شون کنه تا به کسی اعتماد کنن و حرف‌هاشون رو بزنن! زیر لـ*ـب زمزمه کردم: در دل تنگم خموشی می‌کند انبار حرف محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف..." پول رو سریع حساب کردم و به سمت ساختمون شرکت دویدم. درِ آسانسور داشت...
  10. morvarid_99

    در حال تایپ رمان رویای قاصدک | morvarid_99 کاربر انجمن رمان ٩٨

    پارت 2 ننه نبات_الهی قربونت برم مادر بخور نوش جونت چرا انقدر ضعیف شدی اخه؟ من نمیدونم چرا دخترای این دوره زمونه دو پره گوشت ندارن .... این سوهانو دیشب پسرم از حضرت معصومه آورده... تبرکه.... بخور نوش جونت ایلدا مادر توام بخور... جفتتون هم از هم بدترین پوست و استخون با لبخند نظاره گر این حد از...
  11. *Fatemeh*

    در حال تایپ رمان حافظه از دست رفته | *Fatemeh* کاربر انجمن رمان ٩٨

    همزمان با مریم جیغ دیگه‌ایی زدیم: - ماکان ما قبول شدیم. با خوشی بالا پایین میپریدیم و قر میدادیم که چشمم به در افتاد. کل خانواده جمع شده بودن و با دهنی باز نگاهمون میکردن. با خجالت صاف وایستادم و آستین مریم رو که همچنان داشت قر میداد کشیدم. وقتی دید همه دارن نگاهمون میکنن لپهاش گل انداخت. خندم...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا