رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_سوم
زیاد معطل نکرد و لباس کارش را با لباس خانگی که شامل تیشرت سبز رنگ نخی و شلوارک شیری رنگی، میشد عوض کرد. هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که بوی شامپوی مخصوص پناه وارد پُرزهای بینیاش شد. لبخندی به پهنای صورت زد و به عقب برگشت. زیباترین صحنهی زندگیاش را دید. این صحنهها هرگز تکراری...
#شینیگامی
#پارت_سوم
از روی تـ*ـخت قدیمی بلند شد و به سمت کمد دراور کنار تـ*ـخت رفت و کشوی اول آن را باز کرد. تیشرت سفید سادهاش را به همراه شلوار جین آبی رنگی از داخل آن برداشت و با حرص یقه لباس خواب حریری را که به تن داشت پاره کرد و آن را گوشهای پرت کرد.
بعد از پوشیدن لباسهایش به سمت در ورودی حرکت...
#پارت_سوم
#نیمه_تاریک_آزادی
به خود که میآید نگاه های خیرا و سوالی جمع را متوجه خود میبیند.
با سرفهای نمادین در جایش جابه جا میشود.
- امیر جان... نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهش را سمت خواهرش کشیده و با تن صدای پایینی میپرسد.
- چی بگم ابجی؟
آرزو نفسش را بیرون میرانده و دست روی شانه برادرش...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_سوم
با تعجب به ورود غیر منتظرهی خانم شریفی و مردی که با اندکی تأخیر، بعد از او وارد کلاس شد خیره ماندم. خانم شریفی، گلویی مصلحتی صاف کرد و گفت:
- ضمن تبریک به شما هنرجوهای عزیز، براتون آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم این ترم پایانی رو با خرسندی به اتمام برسونید...
...نمیکشه مغزم..
- فقط قبولش کن! میدونم موفق میشی!
نگاهش خندید و سر چشمه ی امید بر خاک دلش جوونه زد ، تا کی میخواست با این وضع زندگی کند؟
***
#پارت_سوم
+ سلام!
همان نگاه ارام دیروز بود که چشمانش را می کاویید!
انگار دیشب تمام انگیزه هایش را بلعیده بود ، امیدی نداشت که دوباره بتواند پسرک را جذب...
#پارت_سوم
ووی من خجالت میکشم سوارش شم!
مخصوصا الان که همه چشما روی ماست.
چمدونمو دادم به بابا و سرمو انداختم تو زمین و بزور هم که بود سوار شدم.
ته ته نشستم و یه لحظهام سرمو بلند نکردم.
درحال بازی با ناخنام بودم که بعد چند لحظه ماشین حرکت کرد.
حدیث با غیض گفت:
-تاحالا اینقدر حقیر نشده بودم! آخه...
#پارت_سوم
با صدای فراز، نگاهم را از مهسا که گویی در دنیایی دیگه سیر میکرد و کم مانده بود با سر داخل گوشی رود؛ گرفتم و به چشمانش دوختم.
- شبنم؛ خبر نداری این خانومِ ما چش شده امروز؟!
با شیطنت به شمیم نگاهی کردم.
- خانومت چش نشده که!
ابرویی برای شمیم بالا انداختم:
- دما...
شمیم که نگفته ادامهی...
#پارت_سوم
بالاخره با استرس زیادی که داشتم به دانشگاه رسیدیم. کرایه رو حساب کردیم و شونه به شونه هم وارد دانشگاه شدیم.
مثله اینکه، به اولین کلاسمون نرسیدیم.
روی یکی از نیمکتها نشستیم تا امیتیس بیاد. داشتم درختها رو میشمردم که اسمم توسط پارمیس گفته شد:
-سحر؟
با دستم به معنی چیه جوابش رو دادم...
به نام خدا
#پارت_سوم
#تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری
به سیمون چشم دوختهام که با دقت درحال برطرف کردن اشکالات طراحی مشترک من و اَبی است. قطعا اگر هرکس دیگری توی موقعیت من بود عاشق این پسر گندمگون چشم آبی میشد؛ ای کاش زودتر، خیلی زودتر قبل از این ماجراها او را میدیدم آنوقت قطعا اوضاع...
با صدای باز شدن در سرامون به عقب برمیگرده.
ماکان در حالی که تیپ اسپرتی زده و آستین بلیز سفید رنگش رو تا آرنج تا کرده. دستهاش رو تو جیب شلوار کتان مشکی رنگش فرو میکنه وارد اتاق میشه.
ماکان: بچها بیاین بریم پایین دیگه همه اومدنا.
مریم: اوف عجب داداش جیگری دارم.
- مریم زنگ بزن آمبولانس بیاد...
پارت_سوم
صدای آلارم گوشی مثل سوهان بر روح و تنم کشیده می شد.به ناچار چشم هایم را باز کردم می دانستم اگر آهنگ مورد علاقه ام را هم به عنوان زنگ خورساعت بگذارم دردی را برای من دوا نمی کند و باز هم صدایش مثل کشیدن ناخن بر روی دیوار زجر آور است حتی با فکر کردن به آن مو بر تنم سیخ می شد. چرخی زدم و...