خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

AsYaNmAz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/18
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
2,607
امتیاز
213
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
حکایت اول:
دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء
من آن مورم که در پایَم بمالند*** نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم ***که زور مردم آزاری ندارم ؟


داستان های کوتاه پند آموز

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Marziyeh و 2 نفر دیگر

AsYaNmAz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/18
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
2,607
امتیاز
213
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
حکایت دوم:

یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .
سخن را سر است اى خداوند و بن
میاور سخن در میان سخن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش!


داستان های کوتاه پند آموز

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، ^moon shadow^ و یک کاربر دیگر

AsYaNmAz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/18
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
2,607
امتیاز
213
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
حکایت سوم:

منجّمی به خانه درآمد ، یکی مرد غریبه را دید که با زن او نشسته است . فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به پا خاست . حکیمی که در حال گذر بود گفت :
تو بر اوج فلک چه دانی چیست
که ندانی که در سرایت کیست ؟


داستان های کوتاه پند آموز

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Marziyeh و 2 نفر دیگر

AsYaNmAz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/6/18
ارسال ها
114
امتیاز واکنش
2,607
امتیاز
213
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد .
شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید :
_چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت:
_به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت :
_ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته، از کلاغ پرسید:
_ روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد :
_ روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید:
_از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت:
_ آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.


داستان های کوتاه پند آموز

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Marziyeh و 2 نفر دیگر

Kimia_Rh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
77
امتیاز واکنش
3,008
امتیاز
163
زمان حضور
31 دقیقه
يک روز دو دوست با هم و با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکي از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلي محکمي زد .بعد از اين ماجرا آن دوستي که سيلي خورده بود بر روي شنهاي بيابان نوشت :
امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.چون خيلي خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتي در کنار برکه به استراحت بپردازند.
ناگهان پاي آن دوستي که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد.
کم کم او داشت غرق مي شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روي صخره اي که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:
امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاري بود که تو کردي ؟
وقتي سيلي خوردي روي شنها آن جمله را نوشتي و الان اين جمله را روي سنگ حک کردي ؟
دوستش جواب داد وقتي دلمان از کسي آزرده مي شود بايد آن را روي شنها بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را با خود ببرد. ولي وقتي کسي به ما خوبي مي کند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا به فراموشي بسپارد.


داستان های کوتاه پند آموز

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

Kimia_Rh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
77
امتیاز واکنش
3,008
امتیاز
163
زمان حضور
31 دقیقه
به نام خدا
روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد


داستان های کوتاه پند آموز

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati* و Marziyeh

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
به نام او که زندگــی از او رنگ میگیــــــــــــــــــــرد!
درود و سلام‌
کاربران عزیز تمامی داستان های پند آموز را در این تاپیک ارسال نمایید و از زدن تاپیک تکراری خودداری نمایید.


داستان های کوتاه پند آموز

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Kimia_Rh و 2 نفر دیگر

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»


داستان های کوتاه پند آموز

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Kimia_Rh و یک کاربر دیگر

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.


داستان های کوتاه پند آموز

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Kimia_Rh و یک کاربر دیگر

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟
فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!


داستان های کوتاه پند آموز

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Kimia_Rh و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا