رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان98

DENIRA · 2/8/19

- من به اینجا، به این خانم دکتر که اینجا ایستاده اعتماد کرده بودم! می‌فهمید؟ من اعتماد کردم و تنها کسی که از خانواده‌م مونده بود رو سپردم اینجا تا خوب بشه؛ اما چی شد؟ الان اومدم جسم نیمه‌جونش رو ببینم که روی تـ*ـخت افتاده؟ شما مسئولیت‌پذیر نیستید؟...

DENIRA · 2/8/19

آقای شمس دستش را داخل موهای پریشانش کرد. کلافگی از سر‌و‌رویش کاملاً آشکار بود. دلسا به او خیره بود. واقعاً به یکدیگر شباهت نداشتند؛ تنها کمی ته‌چهره‌شان شبیه هم بود، حالت چشمانشان. در اصل بنیامین بیشتر شبیه بلور بود تا دلسا. به‌آرامی لـ*ـب...

DENIRA · 2/8/19

بنیامین با آرامشی ساختگی، تنها برای آنکه از زیر زبان دلسا حرف بکشد گفت:

- نمیرم بیرون. بهم بگو نقش شهریار توی این بازی چیه؟ اصلاً این موضوع چه ربطی به شهریار داره؟
دلسا با خشم...

DENIRA · 2/8/19

دست در جیب پالتوی مشکی‌رنگش کرد و هوای آلوده تهران را به ریه‌هایش فرستاد. گیسوان قهوه‌ای پریشانش در هوا چرخ می‌خورد و هیچ تلاشی نمی‌کرد تا شال زرشکی‌رنگ را جلوتر بکشد تا گوش‌هایش یخ نزند.
پچ‌پچ‌های کارن و گلشید اعصابش را خط‌خطی می‌کرد؛ اما خون‌سردی خود را خیلی خوب حفظ...

DENIRA · 2/8/19

کارن نفس عمیقی کشید و نگاهش را به صورت بی‌روح دلسا دوخت. با آرامش گفت:

- نمی‌خواد حتی سرت رو برگردونی یا اون مردمک رو توی حدقه بچرخونی و بهم یه نیم‌نگاه بندازی؛ فقط گوش کن. گفتنش...

DENIRA · 2/8/19

قلبش به‌شدت تپید. یعنی باید باورش می‌شد که شهریار نیز با آن آدمان پست‌فطرت دستی در کاسه دارد؟ نه، کارن دروغ می‌گفت؛ ولی آخر چرا دروغ بگوید؟ شاید این هم یکی از آن نقشه‌های زیبا است. آری، زیبا می‌خواست همه‌چیز را از زیر زبان دلسا بیرون بکشد و دلسا نمی‌خواست که...

DENIRA · 2/8/19

***
فصل دوازدهم: کشفِ رازهای باقی‌مانده
«داستان غریبی‌ست زندگی
دستی که داس را برمی‌دارد
همان دستی است
که گندم را کاشته بود!»

نگاهش را به سرم دوخت که قطره‌هایش وارد رگ دست خواهر...

DENIRA · 2/8/19

زیبا نفس عمیقی کشید و به چهره‌ی مات‌و و بهت‌‌زده‌ی بنیامین نگاه دوخت. نفسش را فوت کرد و گلشید نیز مانند همه‌ی افراد داخل اتاق، چشمش به دفترچه بود. روزی ی.م را می‌پرستید و می‌خواست رازهایش را کشف کند تا بتواند یکی از پرونده‌های بزرگ را حل کند؛ اما...

DENIRA · 2/8/19

بنیامین: لطفاً برام توضیح بده. من با ندونم‌کاری‌هام چه بلایی سر خواهرم آوردم؟ چی‌کار کردم؟ خدا من رو لعنت کنه که بانو رو رها کردم! گفتم برو به امان خدا! نمی‌دونستم خواهرم اون‌قدر توی گـ ـناه غرق شده که خدا هم دیگه قبولش نداره....

DENIRA · 2/8/19

نگاه نگرانش را روی صورت رنگ‌پریده‌ی دلسا چرخاند. اصلاً حالش خوب نبود و چشمانش خستگی را فریاد می‌زدند. معلوم بود که به‌سختی سرپا ایستاده است. با لحنی پر از اضطراب پرسید:

- اصلاً مجبور...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین