خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,854
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
حسرتِ بی پایان
نویسنده: منصور شیروانیان

دویست سیصد تا پله ی سنگی را که به بالا رفتیم، نفس نفس زنان رسیدیم به یه نیمکتِ چوبی کنار برکه ی مصنوعی بالای پارک، نیکمت رو به جنوب بود و وقتی روش نشستیم آفتابِ دمِ غروب بهاری یه سمتِ صورتامون را نوازش می داد. چشم اندازمون، اون پایین، لابلای برج های کوچیک و بزرگ، دریاچه چیتگر بود که حالا دیگه با پرتوهای خورشید عشق بازیش گرفته بود و برای ما هم دلبری می کرد.
هنوز نفسمون درست حسابی بالا نیومده بود که تلفن همراهم زنگ خورد، برادرم بود! به خاطر نفس بالا نیومده، شاید هم بیشتر به خاطر حضور "لیلا" تماس را جواب ندادم. لیلا که متوجه شده بود، با تعجب پرسید: کی بود؟ چرا جواب ندادی؟ گفتم: هیشکی، داداشم بود؛ بعدا باهاش تماس می گیرم. گفت همین الان تماس بگیر. گفتم کار خاصی نداره زنگ میزنه یه خُش و بشی بکنیم، خیلی مهم نیست. ولی بازم با اصرار لیلا روبرو شدم. حالا از سماجت لیلا، من متعجب شده بودم و کنجکاو که این همه پافشاری چه علتی داره! پرسیدم این اصرار برای چیه؟ گفت تو اول زنگ بزن، حرفت که با برادرت تموم شد برات میگم. دیگه کوتاه اومدم و زنگ زدم؛ یکی دو دقیه با برادرم صحبت کردم و تمام. رو کردم به لیلا وگفتم خب! ماجرا چیه؟
پرسید حالشو داری از اول برات تعریف کنم، از روز تولدم؟ با شیطنت گفتم پس ماجرا خیلی تاریخیه!! صورتشو به سمت دریاچه برگردوند و به یه جایی توی افق خیره شد و با اندوه گفت آره، تاریخی و غمبار. پرسیدم حالا چرا غمبار؟ چند لحظه ای همونطور خیره و ساکت موند. حالا دیگه حایل شده بود بین من خورشید. یه سیاهی بیشتر ازش نمی دیدم، شده بود مثل عروسک های نمایشِ سایه ای. فهمیدم وقتشه سکوت کنم و گوش بدم. نمایش شروع شد!
"اول فوریه 1979بود، ایالت تگزاس، جاده ابیلین به دالاس. پدر همراه مادر که نُه ماهه من و خواهرمو باردار بود ساعت چهار بعد از ظهر سوار یه کادیلاک سویل 77، از ابیلین زده بودند بیرون تا مسیر حدودا 300 کیلومتری به دالاس را آروم و با احتیاط چهار پنج ساعته طی کنند و شب برسند منزل آقای ریاحی دوست صمیمی پدر. آقای ریاحی دکتر متخصص زنان بود و توی دالاس زندگی می کرد. قرار بود یک هفته ی دیگه مادر توی بیمارستان "پارکلند" که دکتر ریاحی اونجا سرپرست بخش زنان بود، وضع حمل کنه و منو خواهرمو به دنیا بیاره. ساعت کمی از هفت گذشته بود، خورشید توی افق گم شده بود و ستاره ها یکی یکی سر و کلشون پیدا می شد. اما هنوز تا دالاس حداقل یک ساعت دیگه رانندگی توی جاده ی تاریک پیش روی پدر بود. مادر صندلیشو به عقب خم کرده بود و با یه لبخند گوشه ی لـ*ـبش، به خواب نسبتا عمیقی فرو رفته بود، شاید داشت یه رویای خوشگل می دید. اون شب جاده تقریبا خلوت بود و کم تردد، پدر چشمشو دوخته بود به راه و کم کم توی رویا هاش غرق می شد، اون هم داشت به دختراش فکر می کرد و خیال می بافت. توی رویاش دوقلو ها به دنیا اومده بودند، بزرگ شده بودند و حالا دیگه دختر مدرسه ای. لباس های یک شکل و موهای بلندِ بافته مثل هم و شیطنت های بچگی. توی همین فکر و خیال ها بود که یه دفعه شبهی وسط جاده ظاهر شد، روباه یا شغال، تشخیصش تو اون تاریکی آسون نبود، توی نور ماشین فقط چشمای درشت حیون بود که برق میزد. پدر به خودش اومد، نزدیک بود که با حیون برخورد کنه، اون لحظه یادش رفت که مادر روی صندلی کناری به خواب شیرین فرو رفته، چاره ی دیگه ای هم نداشت، پاشو محکم روی پدال ترمز فشار داد، چرخ های ماشین شیهه کشان روی آسفالت سُر می خوردند، ماشین منحرف شد و به شونه ی خاکی جاده رفت؛ گرد و خاک و سر و صدایی بلند کرد و متوقف شد. از همین سر و صدا و چرخش و بالا پایین رفتن ماشین، مادر به شدت و ترس از خواب پرید. همین شُکِ ناگهانی کافی بود که مادرِ پا به ماه را به مرز بحران برسونه، ناله و بی قراری مادر شروع شد، پدر سعی کرد مادر را آروم کنه، دوباره به جاده برگشت و پاش را روی گاز فشار داد تا هرچه زود تر مادر را برسونه به دالاس و بیمارستان پارکلند. ناله ها کم کم به فریاد تبدیل شد. مادر روی صندلی به خودش می پیچید و با فریادی که از شدت درد، توی گلوش خفه شده بود گفت "داریوش دارم می میرم یه کاری بکن". پدر نمی دونست چیکار کنه، مطمئنا یه زایمان طبیعی در انتظار مادر نبود و نیاز به جراحی، حتمی بود. البته پدر جراج بود اما وسط اون بیابون چه کاری از دستش بر می یومد!؟
چند دقیقه ای آشوب و اضطراب توی ماشین حاکم بود و پدر مستاصل. حالا دیگه موتور هشت سیلندر زوزه می کشد و کادیلاک با سرعت بیشتر از صد و بیست کیلومتر، انگار که روی جاده پرواز می کرد. چند دقیقه ای با همین وضعیت پیش رفتند که پدر متوجه جایی شد که چراغ های روشنش از فاصله چند کیلومتری هم دیده می شدند. این چند کیلومتر هم که طی شد ماشین پدر جلوی یه پادگان نظامی پشت تیرکِ راه بند متوقف شد. نگهبان ها با تعجب و احتیاط نزدیک شدند، حال و روز پدر و مادر فریاد میزد که کمک لازم دارند، به فرمانده پادگان که خبر دادند چند دقیقه ای طول کشید که به در ورودی رسید، سرهنگ جانسون فرمانده ی پادگان، یه مرد جا افتاده که مدت زیادی به بازنشستگیش نمونده بود با حرفاش به پدر اطمینان داد و گفت هر کمکی بتونیم برای نجات مادر و بچه انجام میدیم؛ یه درمانگاه توی پادگان هست ولی ما هیچوقت پزشک متخصص زنان در پادگان نداشتیم! پدر گفت فقط اجازه بدید ما وارد بشیم، من خودم پزشک و جراح هستم و می دونم باید چیکار کنم. راه بند بالا رفت و ماشین پدر که حالا سرهنگ را هم سوار خودش داشت به طرف درمانگاه حرکت کرد. چند دقیقه بعد مادر روی تـ*ـخت جراحی دراز کشیده بود و داروی بیهوشی داشت اثر می کرد.
بله اینطوری بود که خواهرم ساعت هفت و سی و هشت دقیه شب به دنیا اومد و شد خواهر بزرگه و من با یک دقیقه اختلاف شدم خواهر کوچیکه. اسم خواهر بزرگه شد رویا و من لیلا. متولد پادگانی در نزدیکی دالاسِ تگزاس! "
با خنده ی کودکانه ای ادامه داد "تازه مدالِ شجاعت هم گرفیتم از سرهنگ جانسون، من و خواهر بزرگه."

کوه های غرب تهرون اجازه نمی دادند تا غروبِ سرخ رنگ خورشید را توی افق ببینیم. نسیم خنکی وزیدن گرفته بود و گرمای یه روز آخر اردیبهشتی را با خودش می بُرد. موهای طلایی لیلا تو صورتش ریخته بودند و با هر وزش نسیم انگاری می رقصیدند و اینطرف و اونطرف می رفتند.
گفتم خب به سلامتی. تولدتون مبارک! گفته بودی اروپا زندگی کردی ولی نگفته بودی آمریکایی هستی و مدال شجاعت داری! داری کم کم خطرناک میشی! حالا ربط داستانت به تلفن و تماس و این حرفا چی بود؟
یه نگاهی به من کرد یه آهِ کوچولو کشید و ادامه داد. "کی از یک دقیقه ی بعدش خبر داره؟ کی میدونه سرنوشت آدم ها چیه؟ خواهر بزرگه با اینکه فقط یک دقیقه از من بزرگتر بود ولی واقعا برام خواهر بزرگه بود و من خواهر لوسِ کوچیکترش. همیشه مواظب من بود و هوای منو داشت. من دختر شیطونه بودم و اون دختر عاقله. یجورایی مکمل همدیگه بودیم. بچگی و نوجوونیه خوبی با هم داشتیم اما دوران جوانی کمی ما را از هم دور کرد، البته فقط از نظر مسافت وگرنه همچنان دوقولوهای وابسطه به هم بودیم و از هر فرصتی برای تماس با همدیگه استفاده می کردیم. من دانشجوی دوره ی دکترای روانشناسی دانشگاه "کوئین مری" لندن بودم و رویا که چند سالی بود با دکتر صالحی ازدواج کرده بود، یه پسر پنج ساله به اسم "نیما"داشت و ساکن تهران بود و حسابی مشغول زندگی. من که درگیر درس و دانشگاه بودم کمتر فرصت می کردم باهاش تماس بگیرم اما رویا روزی نبود که با من تماس نگیره و از حال و روزش بهم خبر نده و حال و احوال منو نپرسه.
اوایل بهار بود، بیستم اپریل 2009 ، من باید ساعت 10 صبح به قراری که با پروفسور ملیگن توی دفترش در دانشگاه داشتم می رسیدم، یه جلسه مشورتی در مورد پروژه ی تحقیقاتیم بود. ساعت9:30 بود و من تازه از آپارتمانم زده بودم بیرون، فاصله ی آپارتمان تا دانشگاه زیاد نبود و من همیشه این مسیر را پیاده می رفتم. حدود پونزده دقیقه پیاده روی بیشتر نبود. اون روز هم مثل بیشتر روزهای لندن، هوا ابری بود و نم نم بارونی میزد، اونقدری بارون تند نبود که چترم را باز کنم شاید هم می خواستم کمی خیس بشم، یه چهار راه بیشتر به دانشگاه نمونده بود که سر و صدایی از روبرو شنیدم، کمی جلوتر سرِ همون چهار راه آخری یه موتورسوار، با بی احتیاطی بعد از یه ترمز شدید روی آسفاتِ خیس، لیز خورده بود و بعد هم با یه عابر پیاده برخورد کرده بود. وقتی رسیدم اونجا، عابر پیاده که مرد میانسالی بود روی زمین افتاده بود و ناله می کرد، مرد موتور سوار هم که تازه خودشو جمع و جور کرده بود اومده بود بالای سر مرد عابر، تلفن همراهش دستش بود و مشغول صحبت با اپراتور اورژانس بود و داشت آدرس محل حادثه را می داد. ظاهرا مصدوم آسیب جدی ندید بود و سعی می کرد از زمین بلند بشه. من که سال ها کنارِ دستِ پدر یه چیزایی از پزشکی و کمک های اولیه یاد گرفته بودم، ازش خواستم از جاش تکون نخوره که اگه آسیبی دیده مشکلی براش به وجود نیاد. همین لحظه بود که تلفن همراهم زنگ زد. رویا بود از ایران.
این طرف دنیا توی ایران ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. رویا به اتفاق همسرش و پسرشون نیما، توی راه شمال بودند و قرار بود چند روزی را توی ویلای جنگلیشون بگذرونند. شب قبل تلفنی کلی حرف زده بودیم و از برنامه ی سفرش برام گفته بود، حالا بین راه یه جایی کنار جاده توقف کرده بودند تا یه استراحت کوتاه بکنند و از منظره زیبایی که دره ی سر سبزِ مقابلشون خلق کرده بود لـ*ـذت ببرند، رویا که عادت داشت شادی هاشو با من سهیم بشه، زنگ زده بود تا با هیجان اون صحنه ی زیبای جلوی روش را با کلی ذوق و شوق برای من توصیف کنه و گزارشِ تا اینجای سفرشون را بده. هنوز چند کلمه بیشتر صحبت نکرده بود که حرفشو قطع کردم و گفتم رویا جان من الان در شرایط مناسبی نیستم، تا پنج دقیقه دیگه خودم باهات تماس می گیرم. طفلک ذوقش کور شد اما به روی خودش نیاورد و گفت باشه منتظر تماست هستم. دستم زیر سر مرد مصدوم بود و سعی داشتم تا با آسفالت تماس نداشته باشه. چند دقیه ای طول کشید تا آمبولانس به محل رسید و مصدوم را از من تحویل گرفت. آمبولانس که حرکت کرد من هم به طرف دانشگاه حرکت کردم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که یاد رویا افتادم. گوشیم را از جیبم در آوردم و تماس گرفتم. خط رویا زنگ می خورد ولی کسی جواب نداد. با خودم گفتم شاید از من دلخور شده، یه بار دیگه تماس گرفتم بازم جواب نداد گفتم حتما وسطِ سر و صدای جاده متوجه زنگ تلفنش نشده. باز هم تماس گرفتم و باز هم تماس گرفتم.
من هیچ وقت به جلسهی مشورتی با پروفسور ملیگن نرسیدم، رویا هم هیچ وقت به ویلای جنگلیشون. هیچ کس دقیقا نمی دونه چه اتفاقی افتاد اما داستانی که برای ما تعریف کردند این بود ظاهرا چند دقیقه بعد از تماس رویا با من، رویا و همسرش و نیما سوار ماشین شدند تا به راهشون ادامه بدند، هنوز حرکت نکرده بودند که یه ماشین سنگین مثل کامیون یا چنین چیزی از جاده خارج میشه با ماشین اونها برخورد میکنه و میفرستشون تهِ دره و خودش از اونجا دور میشه، اینکه حادثه عمدی بوده یا نه هیچ کس نمیدونه. از اون حادثه به طور معجزه آسایی نیما نجات پیدا کرد، خواهرم رویا و همسرش هر دو در دم فوت کردند و من هیچ وقت فرصت نکردم تا در جواب تماسش، بهش زنگ بزنم و این حسرت تا آخر عمر برای من باقی میمونه."
هر دومون ساکت بودیم و خیره به چراغ های رنگارنگ دور تا دور دریاچه. حالا دیگه خوب میدونستم اون همه اصرار لیلا برای تماسِ من با برادرم به خاطر چی بود.
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود، صورت خیس از اشکِ لیلا زیر نور کمی که از چراغ روشنایی محوطه به ما میرسید، می درخشید. همیشه می دونستم لیلای شوخ و شنگ و شیطون که دائم از سر و کول آدم بالا می ره، یه رویِ دیگه هم داره، یه رویِ غمگین که پشت نقاب خنده هاش مخفیش کرده.
مثل خیلی هامون!


حسرتِ بی پایان

 
  • تشکر
Reactions: فروغ ارکانی و ^moon shadow^
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا