خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
هم حرف می زد و هم با دست هایش، از زبان ایما و اشاره استفاده می کرد. مادرم و فرگل، سرشان را پایین انداخته بودند و فقط می خندیدند.
-چرا دارید می خندید؟ خیر سرم دارم جدی حرف می زنم. روا نیست دو تا کفتر عاشق رو بیشتر از این چیز کنید، یعنی معطل کنید مادر جون!
مادرم اشکی را که به خاطر خنده از چشم هایش سرازیر شده بود، پاک کرد و گفت:
-پسرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-داداش!
از فکر بیرون آمدم و به صورت فرگل خیره شدم. منتظر جواب بود. نباید چیزی بروز می دادم. باید همان فرزام همیشگی می شدم. باید در همان لاک همیشگی فرو می رفتم.
-اشکالی نداره.
با شوق در بین دستام پرید و از شدت خوشحالی حلقه ی دستانش را به دور گردنم تنگ تر کرد. دستم را بالا آوردم و پشتش گذاشتم. همین لحظات بود که دلیل ماندنم شده بود؛ پس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 19 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدون اینکه چراغی را روشن کند، سمت اتاق خودش رفت. چراغ خواب روی میز کوچک کنار تختش را روشن کرد. از بچگی، کاری نبود که در این اتاق نکند تا حداقل رنگ و بوی آن از بقیه خانه فرق داشته باشد؛ اما نحسی همان طور که در کل خانه رخنه کرده بود، تنگ نظرتر از آن بود که به دل خوشی کوچک این دخترک هم رحم کند. خانه و زندگی شان رسما مثل یک تراژدی کلاسیک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 19 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-خانم امینی! خانم امینی!
خودش را به نشنیدن زد و بی توجه به پسری که از پشت سر صدایش می زد، قدم هایش را تند کرد.
-صبر کن پینار!
با شنیدن اسمش، سرجایش میخکوب شد. پسرک نفهم، داشت او را با اسم کوچک، آن هم وسط حیاط دانشگاه صدا می زد. نباید عصبانی می شد. جنجال را دوست نداشت. چند نفس عمیق کشید و بعد به صورت همکلاسی اش که نفس زنان جلویش رسید،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 19 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مثل نیما پوزخندی کنج لـ*ـبش جای گرفت و با تمسخر گفت:
-بله خب. یه آقازاده ی مرفه بی درد که از سر بیکاری، با پول پدرش دنبال عیاشی و کثافتکاری هاشه، سرش بیشتر از اینا به تنش می ارزه.
-حرف دهنتو بفهم.
چند تا دانشجو و رهگذر همان طور که از کنارشان رد می شدند، از روی کنجکاوی سر بلند می کردند و نگاهی به جر و بحث میان آن ها می انداختند. نیما از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 18 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیلوفر طاقت نیاورد و کنارش نشست. دست های سرد پینار را در حصار گرم انگشتان خود حبس کرد.
-میگی چی شده یا می خوای دق بدی منو؟
خط نگاه پینار با چشم های مضطرب نیلوفر تلاقی کرد. لحنش مثل همیشه آرام و نگران بود.
-رفتم ببینم می تونم یه جوری این مهمون ناخونده رو بفرستم خونشون یا نه.
-کی؟
-همین پسره که تازه اومده واسه آموزش طراحی به بچه ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 19 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-ولی خیلی خوش تیپ و خوشگله ها. آقامون نبود، یه جوری تورش می کردم.
دستان پینار از روی صورتش سر خوردند. هاج و واج به نیلوفر که چشمکی حواله اش کرد و خندید، خیره شد.
-عه نیلوفر! تو همین الان داشتی از رفتار گندش می گفتی.
-خب این چیزا بعد از ازدواج درست میشه دیگه. به این مردا نباید زیادی سخت گرفت. یهو دیدی در رفتن.
بی اختیار از جمله ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 18 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-باشه خانم پرستار! در اسرع وقت کیلو اضافه می کنم که به یه دردی بخورم.
لبخند به صورت در را پشت سرش بست و رفت. پینار با همان تبسمی که نیلوفر بر صورتش نشانده بود، نگاهش را از در گرفت و محو نرگس شد. مثل همیشه بی خیال از هر چیزی، پلک هایش بر روی هم قفل شده بودند و در دست‌های پینار آرام گرفته بود. مادرانگی می خواست؛ ولی چیزی جز خواهرانگی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک لحظه مغزش از گنگی قفل کرد. سابقه نداشت نرگس تا این حد به کسی نزدیک شود که لفظ "داداش" را برای صدا زدنش بکار ببرد. با تعجب پرسید:
-داداش فرزام کیه دیگه؟!
-همون آقایی که قراره به مهراوه اینا طراحی یاد بده دیگه.
شنیدن این جمله آن هم از زبان نرگس، همچون شوکی شد که غیرمنتظره به پینار وارد کردند. خشم فروخورده اش دوباره بر وجودش چیره شد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از دو ساعتی که با نرگس گذراند و او را خواباند، کوله اش را برداشت و از ساختمان موسسه بیرون زد. امروز پنجشنبه بود و پاهایش از روی عادت، بلد بودند که به کدام سمت بروند. سوار ماشینش شد و راه افتاد. آسمان امروز هم مثل آسمان بعد از ظهر بقیه پنجشنبه ها شده بود؛ ابری، دلگیر و آماده ی باریدن؛ مثل دل غبار گرفته ی پینار که در قلب اش، ابری و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا