خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماشین را در پارکینگ شرکت پارک کردم و پیاده شدم. به محض برگشتن، صدای کشیده شدن لاستیک های اتومبیلی روی زمین در فاصله ی نزدیک، باعث شد ناخواسته و در چشم به هم زدنی چشم هایم را ببندم و سرم را برگردانم و دست هایم را برای جلوگیری از برخورد، مقابل سرم سپر کنم. چند ثانیه، سکوت فضای اطراف را فراگرفت. هیچ دردی را در هیچ کدام از اعضای بدنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 26 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساکت ایستاده بود. انگار می خواست حرفی بزند؛ ولی زبانش همراهی اش نمی کرد تا واج ها و حرف ها و کلمه ها و جمله ها را کنار هم بچیند و ادا کند. با تردید لـ*ـب زد.
-دوست ندارم زیر سایه ی بابا کار کنم. احترامی که اینجا برا خودم دارم با ارزش تره از دولا راست شدن های یه جماعت خودشیرین که فقط و فقط واسه چابلوسی و بالا بردن ارزش خودشون جلوی بابام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 25 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولین روزها همچون دختری سرخوش و علاف پا به شرکت می گذاشت و به جز فعالیت اصلی شرکت، کاری نبود که از او سر نزند. کم کم صدای شکایت همه بلند شد و من نیز به خاطر بی نظمی اش نمی توانستم تحملش کنم؛ اما آقای اعتماد هم چنان اصرار به ادامه ی کار او داشت؛ شاید به خاطر فرصت دادن به ستاره یا زمین ننداختن روی پدرش که رفیق صمیمی قدیم الایامش بود.
یک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 25 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
تعادل نداشت. چند قدم اول را خودش برداشت؛ ولی بقیه ی راه را تقریبا روی زمین کشیده شد. در شرکت را باز کردم و پرتش کردم راهرو. پخش زمین شد.
-گورتو گم کن که اینجا کسی نیست دلش به حال آدمای بیچاره بسوزه.
در را محکم کوبیدم و برگشتم. این دختر هنوز چیزی از زندگی نمی دانست، آن وقت اسم خودش را گذاشته بود بدبخت. دستم را بالا آوردم تا عرق روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 24 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-آقای اعتماد امروز نمیان شرکت؟
-خیر، پیغام دادن سر ساخت و ساز ویلای بیرون شهر میرن.
-بسیار خوب، می تونید برید.
موقع خارج شدن برگشت و گفت:
-ببخشید آقای شریفی! پسر آقای اعتماد هم پیغام دادن که امروز حتما باهاشون تماس بگیرید.
به تکان دادن سرم اکتفا کردم. از اتاق بیرون رفت و من ماندم و پرونده ها و فایل هایی که باید تا پایان ساعت کاری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 24 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
نگاهم قفل پسربچه ای شد که با عجله و با لباس مخصوص بیماران سرطانی از کنارم گذشت. می خواست سریع قدم بردارد؛ اما با هر گام انگار وزنه ای سنگین تر بر دوشش می گذاشتند و پاهایش را ناتوان تر می کردند. نمی دانم چندمین کودک مریضی بود که از کنارم رد می شد و بی اختیار نگاهم دنبالش می کرد. درست همچون مترسکی که بر سر شالیزار می گذارند و کارش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 22 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
اول متوجه حرفم نشد؛ ولی بعد از چند ثانیه با روشن و خاموش شدن چراغ چشم هایش، فشار دست هایش آرام آرام کم شد. انگار کم کم حس امنیت قبل از حرف زدنش با من، داشت به وجودش برمی گشت.
-آهان، شما همون کسی هستین که قراره اینجا مثل آبجی پینار کلاس بذاره؟
سرم را در جواب سوالش تکان دادم. گردنش را به چپ متمایل کرد. انگار می خواست تقاضایی کند.
-میشه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنوز چشم از او نگرفته بودم که صدای موسیقی ملایمی به گوشم رسید. سرم را برگرداندم و به انتهای راهرو زل زدم. آرام آرام به سمت صدا قدم برداشتم. صدای ویولون بود. نزدیکتر شدم. بی شک نوازنده ای ماهر و کار کشته می توانست چنین صدایی را از یک ساز بیرون بکشد؛ چون طوری نواخته می شد که آهنگش، از دیواره ی مرزهای تن می گذشت و جایی در اعماق وجود رسوخ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-عه عه عه. اونم اونجا بوده؟! جون تو چه تصادفی!
-برو خودتو رنگ کن.
لبخند شیطنت‌ بارس مثل همیشه روی صورتش شروع به خودنمایی کرد. فضای کوچک اتاق را تند تند با قدم هایم متر می کردم تا حرصم را سرکوب کنم.
-حالا مگه چی شده؟ برنامه ات رو یه جوری تنظیم کن باهاش روبرو نشی.
-هر جورم که برنامه بریزم بازم با هم چشم تو چشم میشیم.
-چرا؟ مگه نگهبان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 21 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند دقیقه بعد لباس هایم را عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. بردیا که سر سفره کنار فرگل نشسته بود و غذا می خورد، سرش را بلند کرد و رو به مادرم گفت:
-مامان جون! دستت درد نکنه. واقعا خیلی خوشمزه شده.
مادر لبخندی زد و به فرگل اشاره کرد.
-از فرگل باید تشکر کنی. من دست به هیچی نزدم.
بردیا که قاشق غذا را نزدیک دهانش برده بود، یک لحظه از زور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا