خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
235
امتیاز
73
سن
19
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم تعالی
***
نام رمان: نهمین قربانی.
نام نویسنده: ایــلآی | Eyvin A
ژانر: جنایی-مافیایی، عاشقانه.
هدف: منتشر کردن فایل‌های خاک‌خورده‌ی مجموعه رمان نبض‌های پوسیده.
ناظر: بردیا مهرزاد
خلاصه:
آن دختر بی‌گنـ*ـاه و بی‌تجربه‌ی درونش به‌خاطر ساده‌لوحی، طوفانی مخرّب را وارد زندگی ناهموارش کرد. علاقه‌اش ثبت نمونه‌ها در دوربین عکّاسی‌اش بود و در پَرت‌ترین نقطه شاهد صحنه‌ای دردناک شد. نهمین قربانی را نجات داد و جایگزین او شد؛ حال در جایی مانده که لالایی‌های شبانه‌اش، صدای شلیک گلوله‌هاست... !


در حال تایپ نهمین قربانی | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: galbam، Melika_hsh، مبینا گوهری و 8 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
235
امتیاز
73
سن
19
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدّمه:
دیگر نمی‌میرم، برای همیشه زنده‌ام،
که هزاران هزار مرگ را تجربه کرده‌ام.
من، جاودانه درد خواهم کشید، شاید ابلیسم!
گویی خداوند نیز مرا نفرین کرده است.
شب، روز
تحرّک یا سکون
گهواره یا تابوت
دیگر تفاوتی نمی‌کند؛
اندوه من به نهایت رسیده است!
عدالت و اعتماد...
زنده یا مرده...
جنین یا جنازه...
راهی نیست! انسانی همیشه بی‌راهه است.
من به نهایت اندوه رسیده‌ام...
هزاران بار می‌کشم و هزاران بار می‌میرم...
دیگر تفاوتی نمی‌کند...
بالاتر از سیاهی، رنگی نیست...

الف میم


در حال تایپ نهمین قربانی | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: galbam، Melika_hsh، مبینا گوهری و 8 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
235
امتیاز
73
سن
19
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اوّل
جنگل معطّر و آرام بود. درخت‌های پر برگ و زیبای چنار با قرن‌ها قدمت حتّی در گرم‌ترین روزها هم جنگلی سایه‌گرفته و خنک آفریده بودند.
پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و با چشم‌های کنجکاوم به دنبال زیباترین نمونه می‌گشتم. با وجود زیبایی این مکان امّا هیچ فردی را نمی‌دیدم. نمی‌دانم؛ شاید هم من زیادی دیوانه‌ام که پا در این‌جای پرت گذاشته‌ام.
نگاهم را میخکوب برگ‌ها می‌کردم و سبزی درختان را یکی‌یکی می‌گذراندم. سکوت جنگل با صدای جیرجیرک‌هایی که به گوش می‌رسید برایم لالایی دل‌نوازی را ایجاد می‌کرد. مطمئناً به جز خودم انسان دیگری در این جنگل قدم از قدم بر نمی‌داشت و این سکوت نشان‌گر این بود که دل شیر برای ماندن در این‌جا دارم.
لبخند محوی زدم و سعی کردم خودم را از جوّ ناآرام درونی‌ام نجات بدهم؛ پس شروع به زمزمه‌ی آهنگ مورد علاقه‌ام کردم. همه‌چیز در سکون بود.
نه نمونه‌ای را پیدا می‌کردم و نه دوست داشتم راه برگشتم را در پیش بگیرم. دلم دیگر شلوغیِ شهر و صداهای جمعیّت آن‌جا را نمی‌خواست.
خسته از این همه پرسه زدن در لابه‌لای درختان تنومند، جلو رفتم و پشت به یکی از درخت‌ها تکیه دادم. دوربینم را کنارم گذاشتم و در خودم جمع شدم.
ناامیدی در وجودم ریشه می‌دواند؛ اگر من حرف پیج اینستاگرامی را گوش نمی‌کردم و پا در این‌جا نمی‌گذاشتم، الآن این‌قدر خسته و بدون هیچ نمونه‌ای ننشسته بودم. گولم زده بودند! نه تنها من، بلکه هزار و اندی دنبال‌کننده‌ای که مانند من ساده بودند... البتّه باز هم جای شکر باقی‌ست که از میان هزاران‌نفر فقط من یکی بار سفر بستم و به این‌جا آمدم.‌ من چه‌قدر ساده‌ام، چه‌قدر احمقم، من چه‌قدر... .
خسته از ناسزاهایی که نثار خودِ خسته‌ام می‌کردم، از جایم همراه با دوربین بلند شدم. به ناچار مجبور شدم از درخت‌ها عکس بگیرم. پرتوهای نور که از میان برگ‌های سبز شاداب عبور می‌کرد، زیبایی دو چندانی را به جلوه‌ی عکس می‌داد؛ ولی من این همه راه نیامده بودم که قرار باشد تنها نمونه‌ی عکس‌هایم درخت‌های همیشگی باشد. دلم یک نمونه‌ی نو را می‌خواست، نمونه‌ای که حدأقل فردی عکس آن را در دوربین خود ثبت کرده باشد.
زیر لـ*ـب گفتم:
- پس کجاست اون آبشار؟!
در همان پیج دیده بودم که آبشار کوچکی در همین‌جا وجود دارد؛ اطرافش کمی با مه مزین شده و گل‌های رنگارنگ هم دلیل محکمی بود تا به این‌جا بیایم. می‌گفتند در آن‌جا پروانه‌ها بال می‌زنند و با پروازشان به دور گل‌ها آواز خوشی سر می‌دهند. درون آن آبشار غار کوچکی‌ست که می‌تواند بهترین مقصد برای هر فردی که به دنبال ماجراجویی‌ست باشد.
دلیل اصلی‌ام برای آمدن به این‌جا تئوری‌های جالبی‌ست که از آن خوانده بودم. این‌که در گذشته‌ای دور شهری در ایران وجود داشت که کمتر کسی به داخل آن رفت و آمد می‌کرد! طوری بود که حتّی در نقشه هم نمی‌شد آن را پیدا کرد.
نکته‌ی عجیب‌تر این بود که با وجود کوچک بودن آن شهر جنایت‌های زیادی رخ می‌داد. بعد از مدّت‌ها شهر شاهد قتل‌های زیادی می‌شد و حتّی پیشینیانشان کودکی را به‌خاطر این‌که می‌گفتند نحس است در آبشاری به قتل رساندند! مردم از دهه‌های قبل خودشان شنیده بودند که داستان‌هایی نقل به نقل شده که تا مدّت‌ها از آن آبشار صدای جیغ و گریه‌های کودکی به گوش می‌خورد.
خودم را از تار و پود افکارم بیرون کشیدم و چشم ریز کردم بلکه آن آبشار را ببینم. بعد از سال‌ها، به گفته‌ی آن پیج، آن شهر از بین رفت و ساکنانشان به جاهای دیگری مهاجرت کردند. روستاها و شهرهای زیادی بنا شد و حال از آن شهر، به جز هیچ، چیز دیگری باقی نمانده؛ ولی آیا تمام این‌ها زاده‌ی تخیّل صاحب آن پیج است یا تمام اتّفاقات هولناکی که در آن شهر و مخصوصاً در آن آبشار رخ داده واقعی‌ست؟!

من حتّی نمی‌توانم آن آبشار را پیدا کنم، چه برسد بخواهم از آن عکس بگیرم و در صفحات مجازی‌ام همراه با تمام جزئیاتی که شنیده بودم، نشر دهم!


در حال تایپ نهمین قربانی | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: galbam، Melika_hsh، مبینا گوهری و 7 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
235
امتیاز
73
سن
19
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوّم
نگاهم را درمانده به خورشیدی که مسیرش را در آسمان تغییر می‌داد، دوختم؛ حتّی بعد از ساعت‌ها پیمودن راهی که مقصدش به ناکجا ختم می‌شد، هیچ نمونه‌ای پیدا نمی‌کردم. رنگ نارنجی غروب خورشید با آبی آسمان درهم آمیخته می‌شد؛ وزش باد بیشتر از قبل شده و درختان خودشان را برای کمین گرفتن در تاریکی شب آماده می‌کردند.
پاهایم دیگر نایی برای قدم نهادن بر روی سنگ‌ریزه‌ها نداشت؛ امّا انگیزه‌ام مانع توقّفم می‌شد و معده‌ی گرسنه‌ام را برای ادامه‌ی راه به صبر بیشتری دعوت می‌کرد.
دوربین را میان دست عرق‌کرده‌ام فشردم و نفس عمیقی از روی سرگشتگی سردادم. احساسی درونم می‌گفت که برگردم و باقی مسیر برایم چیزی ندارد؛ امّا چیزی درون سر دردناکم ندای پشیمان نشدن سر می‌داد.
گردنم را چرخاندم و به پشت سرم خیره شدم. درخت‌ها با شاخه‌های خمیده‌شان به من دهان‌کجی می‌کردند و گم شدنم را به رویم می‌آوردند. دور خودم گشتم، یک‌بار، دوبار، سه‌بار... امّا یادم نمی‌آمد از کدام مسیر آمده بودم.
احساس می‌کردم حس ترس به جسمم هجوم آورده و با چنگ‌هایش گلویم را گرفته و نفسم را بند آورده. با دست آزادم به گلویم چنگ زدم و به سختی هوا را بلعیدم. نگاهم دو دو می‌زد و تمام مطالب ترسناکی که از اطراف این‌جا خوانده بودم به ذهنم هجوم می‌آورد. دیگر صدای جیرجیرک‌ها من را شاداب نمی‌کرد و سکوت جنگل هم من را به آرامش دعوت نمی‌کرد!
هول‌زده دست در کوله‌ی بنفشم فرو بردم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. هندزفری‌ای که با استفاده از آن و هنگام آمدن به این‌جا به دنیای گوناگون پلی‌لیست آهنگ‌هایم سفر می‌کردم به دور گوشی پیچیده بود. اعصابم خراب شد و با دست‌های لرزان پیچ و خم سیم‌ها را از دور گوشی جدا کردم.
می‌خواستم موقعیّت مکانی‌ام را روی نقشه ببینم؛ ولی به‌خاطر ضعیف بودن اینترنت و پرت بودن جایی که در آن حضور داشتم نتوانستم مسیر را بازیابی کنم. ترسیده زمزمه کردم:
- حالا چه غلطی کنم؟!
هر ثانیه‌ای که می‌گذشت می‌توانستم حرکت شاخه‌ها را به سمت خودم احساس کنم؛ انگار می‌خندیدند و می‌خواستند من را هم جزء همان جسدهایی کنند که چندی بعد پلیس‌ها پیدایش می‌کنند؛ امّا فقط توهّم بود و ترس برای از پای در آوردنم هر خیالی را به مغز بیم‌زده‌ام راه می‌داد.
چاره‌ای به جز زنگ زدن به برادرم، تنها کسی که به او خبر داده بودم می‌خواهم به اینجا بیایم، نداشتم؛ شاید اگر در روابط اجتماعی‌ام کمی گاردم را پایین می‌آوردم و دوستان زیادی پیدا می‌کردم، الآن تنها شماره‌ی در دسترسم شایان نبود.
گوشی را کنار گوشم قرار دادم. شالم افتاده بود و همان باد کم لاله‌ی گوش‌هایم و گردنم را نوازش می‌داد. با آخرین بوق و زمانی که از شنیدن صدای شایان امیدم را از دست داده بودم، بالآخره کورسوی امیدی به قلبم تابیده شد:
- جان آبجی؟
نگاه دیگری به اطرافم گرداندم؛ شاید می‌خواستم مطمئن شوم الکی او را نگران نمی‌کنم و اگر راه دیگری برای برگشتنم است از او خداحافظی کنم؛ ولی:
- میگم شایان، من... من فکر کنم گیر کردم.
تا چند ثانیه مکث کرد و سپس جوابم را داد:
- گیر کردی؟! کجا؟
سر و صداهای بچّه‌ای از پشت خط می‌آمد. احتمالاً شایان با کودکش بازی می‌کرد. خواستم پوست لـ*ـبم را بجوم؛ امّا بی‌خیال شدم و در عوض ناخنم را به دندان گرفتم. چندی بعد دستم را انداختم و مضطرب گفتم:
- نمی‌دونم کجام. من تو جنگلم شایان؛ یادته بهت گفتم به نمونه نیاز دارم؟!
صدای بهت‌زده‌اش را شنیدم:
- چی؟!
و تن صدایش بالا رفت:
- شکوفه تو چی‌کار کردی! مگه بهت نگفتم نرو خطرناکه؟! هرجا هستی بمون. صبر کن خودم یک‌کاریش می‌کنم.

با احساس شنیدن صدایی گوش‌هایم را تیز کردم، اهمیتی به این توهّم ندادم و در این فکر به سر بردم که اگر او نتوانست کاری کند، زنگ زدن به پلیس را آخرین و تنها راه قرار دهم.


در حال تایپ نهمین قربانی | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: galbam، Melika_hsh، مبینا گوهری و 7 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
235
امتیاز
73
سن
19
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوّم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلّط شوم:
- باشه،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ نهمین قربانی | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: galbam، Melika_hsh، مبینا گوهری و 6 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
235
امتیاز
73
سن
19
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
بازویم را با دست آزادم در آ*غو*ش گرفتم و بعد از بوق ممتدی که شنیدم درمانده به گوشی نگاه کردم. همان‌قدر آنتن ضعیفی که داشت از بین رفته بود. چند ضربه به گوشی وارد کردم. ناچار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ نهمین قربانی | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، galbam، Essence و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا