خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Cela fait des mois, presque des années

Que Nicolas est parti,

Mais elle ne l'a toujours pas oublié,

Marjolaine pense à lui.

Quand la lettre est arrivée,

Par un beau matin d'été,

Marjolaine a deviné

Que sa vie allait changer.

Marjolaine je pense à toi

Même si je suis trop loin là-bas,

Marjolaine, ne m'oublie pas,

Signé : ton ami Nicolas.

Mille fois Marjolaine a caressé

La lettre de Nicolas

Pour être certaine qu'elle existait

Et qu'elle ne rêvait pas.

Mais sous ses doigts le papier

Doucement lui répétait,

Ces mots qu'elle n'osait pas croire,

Le début d'une autre histoire.

(Au refrain)

Et c'est en tremblant un soir de juillet

Que Marjolaine est allée

Attendre celui qu'elle n'avait jamais

Vraiment voulu oublier.

Quand le train est arrivé,

Certains disent qu'elle a pleuré

Mais tout c'est vite envolé,

Nicolas l'a embrassée.

Marjolaine je pense à toi

Regarde, aujourd'hui je suis là,

Marjolaine, ne m'oublie pas,

Je suis toujours ton Nicolas.

Marjolaine s'était moi

Et Nicolas c'est toujours toi

Marjolaine et Nicolas

S'aimeront toujours comme toi et moi






تقریبا چند ماهی هست، نزدیک به چندسال

که نیکلا رفته

ولی او هنوز فراموشش نکرده است

مرژولن هنوز به او فکر می کند

هنگامیکه نامه رسید

در یک صبح زیبای تابستانی

مرژولن پیش بینی کرد

که زندگی اش دگرگون شده

مرژولن به تو فکر می کنم

حتی باوجود اینکه خیلی از آنجا دور هستم

مرژولن فراموشم نکن

امضا: دوست تو نیکلا.

مرژولن هزار بار نوازش کرد

نامه نیکلا

برای اینکه مطمئن شود که نامه حقیقت دارد

و مطمئن شود که رویا نمیبیند

ولی در زیر انگشتانش، کاغذ

به آرامی برایش تکرار میکرد

کلماتی را که او جرأت نمیکرد باور کند

در ابتدای داستانی دیگر

و در یک بعداز ظهر سرد ژوئیه بود

که مرژولن رفته بود

به انتظار کسی که هرگز

واقعا نمیتوانست فراموشش کند

هنگامیکه قطار رسید

بعضی ها گفتند که او گریست

ولی خیلی زود غیبش زد

نیکلا به آ*غو*شش کشید

مرژولن به تو فکر می کنم

نگاه کن ، امروز من اینجا هستم

مرژولن فراموشم نکن

من همیشه نیکلای تو هستم

مرژولن این من بودم

و نیکلا همیشه تو بودی

مرژولن و نیکلا

همیشه همدیگر را دوست خواهند داشت مانند تو و من


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
La foul

Je revois la ville en fête et en délire
Suffoquant sous le soleil et sous la joie
Et j'entends dans la musique les cris, les rires
Qui éclatent et rebondissent autour de moi
Et perdue parmi ces gens qui me bousculent
Étourdie, désemparée, je reste là
Quand soudain, je me retourne, il se recule,
Et la foule vient me jeter entre ses bras.
Emportés par la foule qui nous traîne
Nous entraîne
Écrasés l'un contre l'autre
Nous ne formons qu'un seul corps
Et le flot sans effort
Nous pousse, enchaînés l'un et l'autre
Et nous laisse tous deux
Épanouis, enivrés et heureux.
Entraînés par la foule qui s'élance
Et qui danse Une folle farandole
Nos deux mains restent soudées
Et parfois soulevés
Nos deux corps enlacés s'envolent
Et retombent tous deux
Épanouis, enivrés et heureux
Et la joie éclaboussée par son sourire
Me transperce et rejaillit au fond de moi
Mais soudain je pousse un cri parmi les rires
Quand la foule vient l'arracher d'entre mes bras
Emportés par la foule qui nous traîne
Nous entraîne Nous éloigne l'un de l'autre
Je lutte et je me débats
Mais le son de sa voix
S'étouffe dans les rires des autres
Et je crie de douleur, de fureur et de rage
Et je pleure
Entraînée par la foule qui s'élance
Et qui danse Une folle farandole
Je suis emportée au loin
Et je crispe mes poings, maudissant la foule qui me vole
L'homme qu'elle m'avait donné
Et que je n'ai jamais retrouvé



خیل جمعیت



شهر را می بینم که در جشن و شور و شعف است

خفقان آور زیر آفتاب و در شادی

و در موسیقی فریادها و خنده ها را می شنوم

که صدای قهقهه شان در اطرافم بالا می رود

و گم شده ام در میان خیل مردمی که بمن تنه می زنند

گیج و مبهوت و سردرگم آنجا مانده ام

هنگامیکه ناگهان برمیگردم، او خودش را به عقب پس می کشد

و ازدحام جمعیت مرا در میان بازوانش می اندازد

خیل جمعیتی که ما را با خود می کشاند

با خود می برد

[تحت فشار جمعیت ]یکی روی دیگری له می شود

به گونه ای شکل می گیریم که گویی یک کالبدیم

و موج به راحتی

ما را هل می دهد، یکی را به دیگری اسیر می کند

و ما را دوتایی رها می کند

خندان، سرخوش و مدهوش و شادمان

توسط جمعیتی که هجوم می آورد، کشانده می شویم

و [جمعیتی] که می رقصید جمعیتی farandole

دست هایمان بهم جوش خورده مانده

و گاهی اوقات برخاسته

کالبدهایمان در هم پیچیده پرواز می کنند

و دوباره هردو می افتند

خندان، سرخوش و مدهوش و شادمان

و شادی را به رخ می کشد با لبخندش

در من رسوخ می کند و در اعماقم سخت نفوذ می کند

ولی ناگهان در میان خنده ها جیغ می کشم

هنگامیکه جمعیت مرا به زور از آ*غو*شش بیرون کشید

کشانده می شدیم با جمعیتی که ما را می کشید

کشانده شدیم و یکی از دیگری دور شد

جنگیدم و مبارزه کردم

ولی صدای فریادش

در میان خنده های دیگران خفه شد

و من از درد، خشم و عصبانیت فریاد کشیدم

و گریستم

کشانده شدیم توسط جمعیتی که در هم پیچیده

و می رقصد

من به دور دست ها برده شدم

و مشت هایم را گره کردم، جمعیت لعنتی ای که از من دزدید

مردی را که به من داده بود

و کسی را که هرگز نتوانستم پیدا کنم


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
La route chante
جاده آواز می خواند
Quand je m’en vais
و من در حرکتم
Je fais trois pas…
چند قدم برمی دارم
La route se tait
جاده آرام است
La route est noire
جاده تاریک است
A perte de vue
تا چشم می بیند
Je fais trois pas…
من هنوز چند قدم برداشتم
La route n’est plus
دیگر جاده ای نیست
Sur la marée haute
روی مد
Je suis montée
من بالا می روم
La tête est pleine
سرم گیج می رود
Mais le cœur n’a
Pas assez
اما احساسم یاری نمی کند
Mains de dentelle
دستها در دست
Figure de bois
جنگل زنده می شود
Le corps en brique
سنگها در برابرم می ستند
Les yeux qui piquent
چشمانم سنگین می شود
Mains de dentelle
دستها در دست
Figure de bois
جنگل زنده می شود
Je fais trois pas…
چند قدم برداشته ام
Et tu es là
و تو آنجایی
Sur la marée haute
روی مد
Je suis montée
من بالا می روم
La tête est pleine
سرم گیج می رود
Mais le cœur n’a
Pas assez
اما احساسم کافی نیست


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Comment puis-je vivre dans ce monde?
Un monde où l'homme peut être amoureux plusieurs fois par jour
Un monde que seul l'amour peut être trouvé dans les bibliothèques vitrine
Un monde où l'amour et l'honnêteté sont morts
Et au lieu qu'ils étaient la trahison et le mensonge
Un monde où les gens utilisent mensonge
L'adultère est une loi
Et le cœur brisé est une tradition
________________________________
چگونه ميتوان در اين دنيا زندگي کرد ؟
دنيايي که در آن آدم ها روزي چندين بار عاشق مي شوند
دنيايي که در آن عشق را تنها در ويترين کتابفروشي ها ميتوان يافت
دنيايي که در آن محبت و صداقت مرده
و جاي آنها را بي وفايي و دروغ گرفته
دنيايي که در آن دروغ عادت
بي وفايي قانون
و دل شکستن سنت است


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Je revois son sourire
باز لبخند او را می بینم
Si près de mon visage
بسیار نزدیک به چهرۀ خود
Il faisait resplendir
که می درخشید
Les soirs de mon village
در شبهای سرزمین من
Mais du bord du bateau
ولی در عرشۀ کشتی ای
Qui m'éloignait du quai
که مرا از اسکله دور می کرد
Une chaîne dans l'eau
(چون) زنجیری در آب
A claqué comme un fouet
بر من تازیانه می زد
J'ai longtemps regardé
مدت درازی نگاه کردم
Ses yeux qui fuyaient
به چشمان گریزانش
La mer les a noyés
که بحر غرقشان می کرد
Dans le flot du regret
در سیلاب افسوس


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Si tu étais la mer
اگر تو دریا بشوی
Moi je serais rivière
من رود خانه خواهم شد
Et mes jours couleraient vers toi
و روزها به سوی تو جریان خواهم داشت
Si tu étais pays
اگر تو کشور شوی
Mes bras seraient frontière
بازوان من مرز خواهند شد
Et je ferais ma guerre pour toi
و به خاطر تو جنگ خواهم کرد
Si tu étais...
اگر تو ... شوی
Mais tu es plus encore mon amour
اما تو زیادی عشق من، تو یک حقیقتی
Et tu remplis mes jours
و تو روزهایم را تکمیل می کنی
Tu es de vie, tu es d'amour
تو زندگی هستی، تو عشق هستی
Tu es !
!تو هستی


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Adieu …

Adieu Adieu، la clarté de ma nuit obscure

Adieu Adieu، le soleil de mon jour

Adieu Adieu، la joie de mon bonheur

Adieu Adieu، l'étoile de mon vœu de bonheur

Adieu Adieu، la beauté de ma fleur

Adieu Adieu، la fleur de mon amour

Adieu Adieu، à celui que je donne la vie pour

Adieu Adieu، l'étouffement de mon malheur

Adieu Adieu، à celui que j'adore

Adieu Adieu، c'est l'univers de mon cœur

Adieu Adieu، le prince de mon cœur



خداحافظ خداحافظ، روشنایی شبهای تاریکم

خداحافظ خداحافظ، خورشید روزهایم

خداحافظ خداحافظ، لـ*ـذت شادیهایم

خداحافظ خداحافظ، ستاره خوشبختی آرزوهایم

خداحافظ خداحافظ، گل دلربایم

خداحافظ خداحافظ، عشق عزیزم

خداحافظ خداحافظ، کسی که زندگی ام را برایش فدا کردم

خداحافظ خداحافظ، تسکین مشکلاتم

خداحافظ خداحافظ، کسی که من ستایشش می کردم

خداحافظ خداحافظ، بزرگی قلبم

خداحافظ خداحافظ، شاهزاده قلبم


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Le Corbeau et le Renard



Maître Corbeau, sur un arbre perché,
Tenait en son bec un fromage.
Maître Renard, par l'odeur alléché,
Lui tint à peu près ce langage :
"Hé ! bonjour, Monsieur du Corbeau.
Que vous êtes joli ! que vous me semblez beau !
Sans mentir, si votre ramage
Se rapporte à votre plumage,
Vous êtes le Phénix des hôtes de ces bois."
A ces mots le Corbeau ne se sent pas de joie ;
Et pour montrer sa belle voix,
Il ouvre un large bec, laisse tomber sa proie.
Le Renard s'en saisit, et dit : "Mon bon Monsieur,
Apprenez que tout flatteur
Vit aux dépens de celui qui l'écoute :
Cette leçon vaut bien un fromage, sans doute. "
Le Corbeau, honteux et confus,
Jura, mais un peu tard, qu'on ne l'y prendrait plus
حکايت زاغ و روباه



کلاغي، به شاخي جای گير


به منقار به‌گرفته قدری پنير
يکي روبهی بوی طعمه شنيد به پيش آمد و مدح او برگزيد
بگفتا: «سلام اي کلاغ قشنگ! که آئی مرا در نظر شوخ و شنگ!
اگر راستی بود آوای تو به‌مانند پرهای زيبای تو!
در اين جنگل اکنون سمندر بودی بر اين مرغ‌ها جمله سرور بودی!»
ز تعريف روباه شد زاغ، شاد ز شادی بياورد خود را به‌ياد
به آواز خواندن دهان چون گشود شکارش بيافتاد و روبه ربود
بگفتا که: «اي زاغ اين را بدان که هر کس بود چرب و شيرين زبان
خورد نعمت از دولت آن کسی که بر گفت او گوش دارد بسی
هم اکنون به‌چربی نطق و بيان گرفتم پنير تو را از دهان


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Élégie
En te cherchant
au seuil de la montagne je pleure
Au seuil de la mer et de l'herbe.
En te cherchant
au passage des vents je pleure
Au carrefour des saisons,
Dans le châssis cassé d'une fenêtre qui prend
Le ciel enduit de nuages
Dans un vieux cadre.
En attendant ton image
Ce cahier vide
Jusqu'à quand
Jusqu'à quand
Se laissera-t'il tourner les pages?
Accueillir le flux du vent et de l'amour
Dont la soeur est la mort
Et l'éternité
Son mystère qu'elle t'a soufflé
Tu devins alors le corps d'un trésor
Essentiel et désirable
Comme un trésor
Par qui la possession de la terre et des pays
Est devenue ce que le coeur accueille.
Ton nom est un moment d'aurore qui sur le front du ciel passe
- Que ton nom soit béni! -
Et nous encore
Nous revoyons
La nuit et le jour
et l'encore.
Chamlou


بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.
پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
احمد شاملو


اشعار فرانسوی

 

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
Un sourire

Un sourire ne coûte rien et produit beaucoup
یک لبخند هزینه ای ندارد اما چیزهای زیادی به وجود میآورد

Il enrichit ceux qui le reçoivent Sans appauvrir ceux qui le donnent
دریافت کننده اش را غنی میکند بدون اینکه بخشنده اش را فقیر سازد


Il ne dure qu’un instant Mais son souvenir est éternel
بیشتر از یک لحظه طول نمیکشد اما خاطره اش جاودان است

Personne n’est assez riche pour s’en passer Personne n’est assez pauvre pour ne pas le mériter
هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که از آن بگذرد و هیچ کس آنقدر فقیر نیست که شایسته آن نباشد

Il crée le bonheur au foyer, Il est le signe sensible de l’Amitié
شادی را در خانه به وجود میآورد نشانه پر احساس دوستی است

Un sourire donne du repos à l’être fatigué, Rend du courage aux plus découragés
یک لبخند آرامش را به فرد خسته میدهد و به دلسردترین افراد شجاعت میبخشد

Il ne peut ni s’acheter, ni se prêter, ni se voler Car c’est une chose qui n’a de valeur Qu’à partir du
moment où il se donne
نمیتوان انرا خرید قرض کرد یا دزدید چرا که این چیزی است که دزدی ندارد که لحظه بخشش آن محل را ترک کند

Et si quelquefois vous rencontrez une personne
و اگر گاهی شما به کسی برخورد میکنید

Qui ne sait plus sourire
که دیگر لبخند زدن بلد نیست

Soyez généreux et offrez-lui le vôtre
بخشنده باشیدو لبخند خودتان را به او پیشکش کنید


اشعار فرانسوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا