خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*NiLOOFaR*

مدیر آزمایشی اقلیم جادوگران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
25/3/23
ارسال ها
1,175
امتیاز واکنش
3,088
امتیاز
203
محل سکونت
دنیا خیال‌پردازی + Overthink
زمان حضور
59 روز 3 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
منشا اول: از این افسانه در مجموعه teen wolf نیز اقتباس شده است.

در داستان های یونانی منشا گرگنما ها به فردی به نام لایکن برمیگردد که روزی زئوس (خدای خدایان) را برای ضیافتی دعوت کرده بود، او جهت پذیرایی از زئوس گوشت انسان آماده می کند و چون این عمل بی احترامی بیش نبود زئوس کاخ آن ها را آتش باران کرده و آن ها را به گرگ تبدیل می کند.

آن ها همانند موجوداتی بدون تفکر به جنگلی گریختند اما در آن ها با کاهنانی رو به رو شدند که به آن ها شیوه تبدیل شدن به انسان و بازگشت به حالت گرگی را آموختند. از این پس این قبیله، قبیله لایکن می گویند، اولین و قدرتمند ترین گرگنما های تاریخ.



منشا دوم: از این افسانه در مجموعه فیلم underworld نیز اقتباس شده است.

الکساندر کورونیوس مجاری رهبر جنگ که در اوایل قرن پنجم به قدرت رسید در همان سال شاهد نابودی قبیلش توسط طاعونی وحشتناک شد ولی یه چیزی عجیب بود بدن خودش به طرز عجیبی توانسته بود بیماری را پس بزند و تبدیل به یک مزیتش کند چند وقت بعد در کنار جنگلی که به عقیده مردم نفرین شده بود قلعه ای می سازد و دوباره به قدرت می رسد.

مدتی بعد صاحب پسری به اسم ویلیام می شود که او هم همانند پدرش یک فنا ناپذیر است دو سال بعد صاحب پسر دیگری به اسم مارکوس شد که او هم همانند پدر و برادرش فنا نا پذیر بود این دو برادر خیلی با هم صمیمی بودند هر شب به جنگلی که مردم میگفتند نفرین شده و تمام جانوران آنجا نیز نفرین شده اند می رفتند یک شب زمانی که ویلیام ۱۸ ساله و مارکوس ۱۶ ساله بود الکساندر کورونیوس خانه نبود پا به جنگل میگذارند الکساندر کورونیوس زمانی که خانه می آید می فهمد آنها نیستند چند سرباز را برای پیدا کردن آنها می فرستد سربازان زمانی که آنها را پیدا می کنند می بینند ویلیام را یک گرگ گاز گرفته زمانی که آنها را خانه می برند می فهمند وضع ویلیام خیلی بدتر از این حرفها است ویلیام تا نزدیک ۱ ماه بی هوش بود زمانی که بیدار شد مارکوس که تازه خیالش آسوده شده بود برای هوا خوری بیرون می رود و یک خفاش اورا گاز می گیرد ولی او اهمیتی نمی دهد و خفاش را از روی گردنش بر میدارد و میکشد بلا فاصله حالش بد میشود و چند روز بعد میمیرد پزشک دلیل مرگ اورا خشک شدن خون اعلام کرده بود ویلیام از شنیدن این خبر بسیار اندوه گین می شود و خود را در اتاقش حبس می کند شب بعد مرگ هایی به همان شکلی که مارکوس مرده بود اتفاق می افتد چند شب بعد زمانی که ماه کامل بود ویلیام بیدار نشسته بود که مارکوس را می بیند که جولویش ایستاده ابتدا می ترسد ولی احساسش جای خودش را به شادی می دهد ولی مارکوس ظاهری عجیب داشت پوستش رنگ پریده بود دندان های نیشش خیلی بلند تر شده بودند و دو بال خفاشی بزرگ داشت که چنگالی کنار آنها بود وقتی مارکوس برای او توضیح میدهد که چگونه از قبر بر خواسته و خون انسان هارا خورده ویلیام می فهمد که مرگ ها کار مارکوس است مارکوس از ویلیام کمک می خواهد و میگوید برادر کمکم کن من خون می خواهم خون بسیار زیاد، در این لحظه ماه که تا کنون پشت ابر بود از پشت ابر بیرون می آید و نور آن از پنجره به داخل می تابد و ویلیام بی اختیار به سمت ماه نگاه می‌کند


منشا داستانی گرگنما

 

*NiLOOFaR*

مدیر آزمایشی اقلیم جادوگران
مدیر آزمایشی
  
عضویت
25/3/23
ارسال ها
1,175
امتیاز واکنش
3,088
امتیاز
203
محل سکونت
دنیا خیال‌پردازی + Overthink
زمان حضور
59 روز 3 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
و ناگهان شروع به تغییر میکند و به گرگی بسیار بزرگ که روی دو پا ایستاده و دست هایی انسانی با چنگال های گرگی دارد و موی بسیاری بر روی تمام بدنش است تبدیل می شود و به مارکوس حمله می کند مارکوس اورا نگه می دارد و به یادش می آورد که برادرند و او به یادش می آید که مارکوس خون می خواهد و از پنجره به بیرون می پرد و مارکوس هم به دنبال او پرواز می کند آنها چند انسان را می گیرند و خونشان را مارکوس می نوشد و گوشتشان را ویلیام می خورد زمانی که به حالت عادی بر می گردند تصمیم می گیرند افراد قلعه را همانند خودشان کنند مارکوس پسر عمویش ویکتور و همسرش امیلیا را خون آشام می کند و ویلیام تمام سربازان و مردم عادی شهر را به لایکن تبدیل می کند ولی الکساندر کورونیوس فرار می کند در غاری دوباره قدرت مند می شود و سعی می کند اولادش را کنترل کند می گویند که او هنوز زنده است و نمی گذارد مردم از وجود لایکن ها و خوناشامان با خبر شوند . این اتفاقات تمام می شود تا سال ۱۲۰۲ میلادی زمانی ویکتور چون سنش از همه بیشتر بود رئیس خون آشامان می شود و آنها را ترقیب می کنند تا لایکن ها را نابود سازند ولی مارکوس از این وضعیت راضی نبود تا آنها به روستایی می رسند که لایکن ها و گرگینه ها آنجا را تسخیر کرده و نابود کرده اند نا گهان مارکوس صدای ویلیام را می شنود و به سمت او میتازد ویکتور هم به آنجا میرسد و به سربازان دستور می دهد که ویلیام را دستگیر کنند آنها ویلیام را با تیر های نقره میزنند تا توان مبارزه از او گرفته شود ویکتور مارکوس را راضی می کند که ویلیام خطر ناک است ولی چون برادر تواست اورا نمی کشیم و تنها در زندانی از نقره زندانی می کنیم ویکتور ویلیام را در جایی که هیچ کس نفهمد زندانی می کند ویلیام از این اتفاق به قدری عصبانی می شود که دیگر نمی تواند به صورت انسانی باز گردد ویلیام به قدری عصبانی می شود که بی هوش میشود و به خاطر اینکه جنس قفس که درست شکل خود او بود از نقره بود بی هوش می ماند تا زمانی که در قفس دوباره باز شود و او دوباره به هوش آید تا او هیچ وقت دیگر نمی میرد مگر آنکه کشته شود ویکتور قسمتی از کلید قفس را در قفسه سـ*ـینه خود می گذارد و قسمتی دیگر را به صورت گردنبند به گردن خود می اندازد میگویند مارکوس منتظر فرستی است تا برادر خود را آزاد کند.

برای بیان این افسانه، روایت های مختلفی ذکر شده است اما ما به معروف ترین آن ها اکتفا می کنیم.

منبع: دریم کریستال بلاگ


منشا داستانی گرگنما

 
  • تشکر
Reactions: ZaHRa
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا