خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
من یک برادر بزرگتر دارم که 3 سال ازمن بزرگتره و شدیدا اهل هیجان و ترسیدن و ترسوندنه . همیشه دنبال کارای عجیب و غریبه و همیشه هم دست منو با خودش میگیره و میبره جاهای عجیب و غریب اما ، ما تو این چند سال هرگز با چیزی برخورد نکردیم که واقعا مارو بترسونه و فقط کمی هیجان زده شدیم تا اینکه یک شب ، بهم گفت سه تا کوچه پایین تر یک خونه ی مخروبه هست که چند سالی میشه کسی توش زندگی نمیکنه و مردم میگن که با اینکه کسی توش نیست ولی صدای گریه بچه و صدای حرف زدن از توش میاد . برای همین هیچکس داخلش نمیره و قراره این خونرو به زودی خراب کنن . بهم گفت تا خرابش نکردن بایدبریم و توشو یه نگاه بندازیم . من هم قبول کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم .
هیچوقت اون شب رو فراموش نمیکنم . برادرم منو ساعت 3 شب بیدار کرد و ازم خواست لباسمو بپوشم و اروم از خونه بریم بیرون . با خودمون دو تا چراغ قوه بردیم . یکیش دست من بود و یکی هم دست خودش . از کوچه ای که هیچکس نبود گذشتیم . شب سردی بود . کوچه هارو طی کردیم و برادرم جلو تر حرکت میکرد که بلاخره رسیدم به اون خونه ای که برادرم میگفت . خونه خیلی قدیمی بود . شیشه هاش شکسته بود . چوبی بود و شدیدا کهنه .


داستان ترسناک خانه متروکه

 

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
از همین دور هم میشد فهمید که این خونه با هرجا که رفتیم فرق میکنه . اروم اروم به سمت در ورودیش قدم برداشتیم و برادرم اروم دستگیره در رو گرفت و میخواست باز کنه که متوجه شدیم در قفله . همون لحظه تردید نکرد و یک سنگ برداشت و شیشه کنار در رو شکست و پنجره شو باز کردم و ما اروم وارد خونه شدیم .
خونه ی تاریک و نم زده و پر از خاک که برعکس بیرون شدیدا گرم بود . خیلی زیاد گرم بود . هیچ چیز معلوم نبود و ماتصمیم گرفتیم چراغ قوه هارو روشن کنیم . برادرم نزدیک من بود و مثلا داشت از من مراقبت میکرد . توی خونه چند وسیله قدیمی مثل میز و صندلی و چندتا وسیله ی کهنه ی دیگه وجود داشت که به نظر میرسید خیلی وقته ازشون استفاده نکردن و یا حتی اصلا خیلی وقته کسی پاشو تو این خونه نزاشته . از راهروی اصلی عبور کردیم و وارد یک راهرو ی دیگه که انتهاش پله بود به سمت طبقه ی بالا رفتیم . نزدیک پله ها که میشدیم از طببقه بالای ناگهان صدای قدم زدن امد .
من و برادرم خشکمون زد . همونجا ایستادیم و تکون نخوردیم . همه جا تاریک بود و فقط میشد تا جایی که چراغ ها اجازه میدن رو نگاه کرد . صدا کاملا واضح بود . صدای قدم برداشتن بود . به برادرم گفتم بیا برگردیم . گفت نه .


داستان ترسناک خانه متروکه

 

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
باید ادامه بدیم . من دستشو گرفتم و اروم از پله های خشک شده ی چوبی رفتیم طبقه ی بالا و باز وارد یک راهروی تاریک دیگه شدیم که انتهاش یک در چوبی دیگه بود .
برادرم برگشت و من رو نگاه کرد . من هم اب دهنمو غورت دادم و بهش گفتم بیا برگردیم . ولی باز هم گوش نداد و اروم اروم به سمت در قدم برداشتیم . اون صدایی که شنیدیم هرچی بود باید از پشت این در میومد . برادرم اروم منو نگه داشت و گفت همینجا بمون من میرم جلو و اروم از من دور شد . من میتونستم با نور چراغ ببینمش . میرفت به سمت در. اروم و با قدم های کوتاه و حواس جمع . بدون اینکه دستشو به در ببره اروم گوشش رو برد تا قبل از اینکه درو باز کنه بفهمه کسی توش هست یا نه . من نمیتونستم چیزی بفهمم اما برادرم گوشش روی در بود و داشت انگار چیزی رو گوش میداد .. تکون نمیخورد .
بعد از شاید 3 دقیقه ناگهان به سمت من برگشت و گفت بریم . چشماش کاسه ی خون بود . تا حالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش . صورتش سفید بود و زیر چشاش به طرز ناگهانی مشکی شده بود . دستاش میلرزید . واقعا نگرانش شدم . فقط بهم گفت بریم و بعد خودش اروم اروم از خونه داشت خارج میشد . از مسیری که امدیم از خونه دور شدیم و بعد رفتیم خونه و بعد رفت تو اتاقش و در رو بست و تا صبح بیرون نیومد . من هم تو اتاقم خوابیدم .
برادرم چند ساله دیگه حرف زیادی نمیزنه . خیلی ساکت و گوشه گیره . تو هیچ مهمونی شرکت نمیکنه و فقط تو اتاقش میخوابه . دیگه هیچوقت داشتنتش رو حس نکردم . دیگه هیچوقت مثل قدیم نشد . و من برای همیشه این سوال توی ذهنم بود که اون شب، پشت در چی شنید


داستان ترسناک خانه متروکه

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا